آرشیو سه‌شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷، شماره ۵۲۳۳
صفحه آخر
۲۰
تاکسی نوشت

امروز روز من بود!

صبح با یک پیامک واریز از خواب بیدار شدم، مبلغ زیادی نبود اما خوشایند بود. پرده اتاق را کنار زدم، نمناکی خیابان خبر از باران قبل از بیدار شدنم می داد. از آن روز خوشگل ها بود. همان روز ها که لباست را بی دلیل با وسواس بیشتری انتخاب می کنی و توی پاگرد اول پاسست می کنی، برمی گردی یک پاف عطر خودت را مهمان می کنی و توی شیشه های راه پله خودت را ور انداز می کنی و توی چشم های خودت زل می زنی و نخودی می خندی.

در را باز کردم، نفسم را با الهی به امید تو از سینه ام بیرون دادم و راه افتادم تا جایی بروم که سوار تاکسی شوم و به ایستگاه مترو برسم. یک چهارصد و پنج زرد قناری جلویم ترمز زد. در را باز کردم، یخچالی باز شد. اصلا از تاکسی های وارفته خوشم نمی آید، تا نشستم بوی وانیل و کاکائو سر خورد زیر بینی ام. داشبورد و فرمان و کنسول وسط و چرم دور دنده برق می زد. راننده هم خوشپوش بود، پنجاه و چند ساله می زد. یک سبد لیمویی رنگ گذاشته بود و چند روزنامه لوله شده و سودوکو و کتاب پالتویی سخنان بزرگان هم لم داده بودند توی سبد لیمویی رنگ. یک برگه خوشخط هم چسبانده بود روی داشبورد و نوشته بود: لطفا در ماشین من گوشی خود را کنار بگذارید و از سفر درون شهری تان لذت ببرید! حالا بیشتر نخودی می خندیدم .

اصلا امروز روز من بود، نه به روزنامه ها ناخنکی زدم و نه سراغ سخنان بزرگان رفتم. سر صحبت را با راننده این ارابه حال خوب کن وا کردم، از هر دری سخنی رفت. مغز فولدر بندی شده و منظمی داشت.

بعد گفتم توی این شهری که همه عجله دارند و پول حرف اول را می زند اینگونه بودن عجیب نیست؟ گفت من اگر این ماشین را تمیز نکنم و این روزنامه ها و کتابها هم نباشد همین پول را در می آورم. مهم این است که بتوانم حال یکی از بنده های خدا را خوب کنم.

دیدم اگر هر کدام از ما یک کار کوچولو نه برای حال خودمان که برای خوب کردن حال دیگران کنیم، شهر و دیارمان گلستان می شود. کرایه را دادم. گفت: مهندس کار خوب مثل همین عطری که تو زدی. تو زدی ولی حال منو خوب کرد. اسم عطرت چیه؟