آرشیو پنجشنبه ۳ آبان ۱۳۹۷، شماره ۲۲۰۳۵
معارف
۶
حکایت خوبان

مخلص، دعایش مستجاب می شود

سعید بن مسیب گوید: سالی قحطی شد و مردم متوسل به دعای طلب باران شدند.

من نظر افکندم و دیدم غلامی سیاه بالای تپه ای برآمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و دیدم لب های خود را حرکت می دهد، و هنوز دعای او تمام نشده بود که ابری از آسمان ظاهر شد.

غلام سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را کرد و از آنجا حرکت نمود و باران ما را فرو گرفت به حدی که گمان کردیم ما را از بین خواهد برد.

من به دنبال آن غلام شدم، دیدم خانه امام سجاد(ع) رفت. خدمت امام رسیدم و عرض کردم: در خانه شما غلام سیاهی است، منت بگذارید ای مولای من و به من بفروشید.

فرمود: ای سعید چرا به تو نبخشم؛ پس امر فرمود: بزرگ غلامان خود را که هر غلامی که در خانه است به من عرضه کند پس ایشان را جمع کرد، ولی آن غلام را در بین ایشان ندیدم.

گفتم: آن را که من می خواهم در بین ایشان نیست فرمود: دیگر باقی نمانده مگر فلان غلام، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است گفتم: مطلوب من همین است.

امام فرمود: ای غلام، سعید مالک توست همراهش برو. غلام رو به من کرد و گفت: چه چیزی ترا سبب شد، که مرا از مولایم جدا ساختی؟

گفتم: به سبب آن چیزی که از استجابت دعای باران تو دیدم. غلام این را شنید دست ابتهال به درگاه حق بلند کرد و رو به آسمان نمود و گفت: ای پروردگار من، رازی بود مابین تو و من، الان که آن را فاش کردی پس مرا بمیران و به سوی خود ببرد.

پس امام(ع) و آن کسانی که حضار بودند از حال غلام گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم چون به منزل خویش رفتم رسول امام آمد و گفت اگر می خواهی به جنازه صاحبت حاضر شوی بیا… با آن پیام آور برگشتم و دیدم آن غلام وفات کرد.(1)

1- منتهی الامال، شیخ عباس قمی، ج 2، ص 38