آرشیو شنبه ۵ آبان ۱۳۹۷، شماره ۵۲۳۶
زندگی
۱۳
دل نوشته

داستانک وداد سفیر دوستی

هیس هیس الان بیدار میشه.

آخه دل تو دلم نیست…

می دونیم می دونیم ماهم دل تو دلمون نیست…

تو رفتی بغلش میخوای چی کار

کنی؟

وای یعنی به اون لحظه که فکر می کنم از هیجان نخ هام کش

میاد…

فک کنم خیلی هل بشم… یکی از اون ته می گه: نگران نباشید من شنیدم می گن پارسال به هر دختری دادن، محکم گرفته و کلی خوشحال شده. فکر کنم لازم نباشه کاری کنیم خودشون سر بازی و صحبت رو باز می کنن…

این صدای چیه؟

نمی تونم تو این مشما بیشتر بمونم، این کاغذه جلوی چشام رو گرفته…

ولی من می دونم بغل هیچ کس اندازه اون دختر بچه بهمون خوش نمی گذره.

آره، آره راست میگی تا بال هام رو دوختن منو گرفت دستش و نگام کرد و بغل کرد و گذاشت پیش وداد و تو رو برداشت…

آره، فکر کردم چقدر کوتاه بود اما همون کوتاه خیلی خیلی خوب

بود…

جیغ وداد بلند شد…

چی شده؟

یعنی بازم می بینیمش؟

آره، آره شاید خودش ما رو بده به بقیه بچه های مسیر…

صدای چیه؟

از بس صدا دادین داره بلند می شه، آروم باشید.

هیسسسس

اگه وداد با من حرف می زد حتما همه اینا رو بهم می گفت، البته برای دونستنش نیازی نبود وداد بگه، من حسش می کنم.

عروسکا از دست سازنده ها تا آغوش کودکان اربعین، اول آغوش سیده رقیه رو تجربه می کنن.

داستان، داستان بی قراری عروسکاس تو این روزای آخر مونده به سفر اربعین که الان به ظاهر آروم اما به باطن بی قرار گوشه وسایل سفر در انتظار مسیر و کودکان اربعین نشسته اند.