آرشیو دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۷، شماره ۵۲۴۳
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

داستان پیرمرد بی گاری مقام مسوول و منشی مربوط

امید مهدی نژاد (طنزنویس)

روزی در یکی از ممالک دوردست، یک مقام مسوول مملکتی سوار بر خودروی مشکی مملکتی از جاده ای عبور می کرد. اواسط عبور، در کنار جاده پیرمردی را دید که بار سنگینی بر دوش نهاده و لنگ لنگان در طول جاده می رفت. به راننده خودروی مملکتی دستور داد توقف کند، سپس از خودروی پیاده شد و به سراغ پیرمرد رفت و گفت: ای پیرمرد، مگر گاری ، چرخی، موتوری چیزی نداری که با این حال چنین بار سنگینی را روی دوش خود حمل می کنی؟ پیرمرد گفت: اولا سلام، ثانیا به آن طرف جاده نگاه کن و بگو چی می بینی.

مقام مسوول به آن طرف جاده نگاه کرد و گفت: پیرمردی است که با گاری بار می برد. منظورم از همین ها بود. نداری؟

پیرمرد گفت: اولاد او از من بیشتر است و فقرش هم بیشتر.

مقام مسوول گفت: فقر تو که بیشتر است. او گاری دارد، تو نداری.

پیرمرد گفت: آن گاری مال من است. دادم به او تا استفاده کند.

مقام مسوول گفت: دمت گرم، چه شخص فداکاری هستی و رفت تا سوار خودروی مملکتی شود.

پیرمرد گفت: همین؟

مقام مسوول گفت: و این که خیلی خوب است که در شرایط نامساعد اقتصادی مردم خودشان به فکر همدیگر باشند. آفرین به این فرهنگ غنی.

پیرمرد گفت: همین؟ فکری، تدبیری، امیدی، کلیدی، وام خوداشتغالی ای، چیزی؟

مقام مسوول گفت: پدرجان، من منشی خودم را هم نمی توانم عوض کنم، چه توقعاتی داری. پیرمرد زیرلب گفت: […] و خاموش شد.