آرشیو پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۷، شماره ۴۲۵۵
کتاب
۱۱

نگاهی به رمان «آتش» اثر حسین سناپور

زنی جسور با دلی گر گرفته

شراره شریعت زاده

گرگرفته رقص آتش. تا آتش نباشد نه خاکستری به جا می ماند و نه دودی به آسمان می رود. آتش بودن جسارت می خواهد که زبانه بکشد. زرد شود؛ نارنجی، قرمز تا بسوزد و بسوزاند. دستی گرم شود و دلی آتش بگیرد. کمتر کسی جسارت آتش بودن را دارد. لادن دارد. لادن «آتش» سناپور. زنی با اعتماد به نفس بالا، جسور و بی پروا.

رمان «دود» که از حسین سناپور سال 93 منتشر شد یک رمان اجتماعی، سیاسی بود که 24ساعت پس از خودکشی زنی به نام لادن توسط حسام معشوقه قدیمی اش روایت می شد. رمان «دود» با فلاش بک به ماجراهای گذشته حسام و لادن پیش می رفت. حسام، روشنفکری در گذشته که رو به، سرخورد گی و درون گرایی رفته بود طی داستان به دنبال کسی یا دلیلی می گشت تا علت خودکشی لادن باشد. در این بین به شخصی به نام مظفر رسید. او پس از مدتی انگیزه ای برای انتقام گرفتن مرگ لادن از او پیدا کرد.

نویسنده سه سال بعد که رمان «خاکستر» را منتشر کرد، جواب خیلی از سوال های خواننده بعد از خواندن «دود» را داد؛ از جمله شخصیت مظفر. داستان، در همان 24 ساعت بعد از مرگ خودخواسته لادن، از منظر مظفر دود، معشوقه جدید و همکار لادن روایت شده بود. خاکستر قصه «دود» نبود، قصه خاکستر به جا مانده از داستانی بود که امروز «آتش» اش منتشر شده.

مرگ لادن چند وجهی است که از هر طرف که نگاهش کنیم، داستان یک زندگی را می بینیم. رمان «آتش» از نگاه لادن است قبل از مرگ. لادنی که خود را ته چاه می بیند و به هر ریسمانی چنگ می اندازد تا خودش را بالا کشد. لادن جنگنده زمین بازی است. معتقد است، باید همه را زیر پا، له کرد تا بالا رفت. او برای عشقی که به بن بست رسیده می جنگد تا زنده بماند. اما مظفر خاکستر همه راه ها را به روی او بسته و لادن را کیش و مات کرده. لادن قواعد بازی را هر چند خوب بلد نیست اما مدام مهره هایش را جابه جا می کند تا گریزگاهی پیدا کند و از آنجا حمله کند.

لادن در اولین قدم از تغییر در ظاهر خودش شروع می کند. «ای کرم پودر کارتیه، چاله چوله هام را بپوشان لطفا. ای خط لب ایوسن لورن، نشان شان بده تمام لب هام را، تمامش را. ای کوکوشانل، که من را می بری به باغ های پر از شیرینی و پر از خنکی، از خنکی باغ هات پرم کن. خواهش می کنم، تمنا می کنم، پناه بدهید به من همه تان. کاری بکنید از خودتان بشوم، اصلا شما از من بشوید، ای کشید گی شلوار زارا، ای برازنده گی پالتو بنتون. دارم خفه می شوم با این پالتو. خفگی اش اما می ارزد… خاکسار کنید این مردان ندیدبدید را برای من امشب!» او مثل آفتاب پرست ها رنگ عوض می کند تا به مهمانی که دعوت نیست، برود تا شاید بتواند دل مظفر را به دست بیاورد. با هر ترفندی به مهمانی وارد می شود. زیر رگبار نگاه ها مقاومت می کند. مظفر را می بیند ولی با ندیدن فرقی ندارد. مظفر با نگاه سردش جرقه ای به جانش می اندا زد. «سرم یک تکه سرب است و تنم کوره آتش» می فهمد به ته راه رسیده و جلوتر هیچ است و همین روزهاست که تف اش کند، هم از زندگی اش هم از شرکت. فریادش را در گلو حبس می کند. گریه نمی کند که اگر کند لادن بودنش زیر سوال می رود. اما همچنان به نمایش قدرت ادامه می دهد «این نمایش برای نباختن است نه برای خوب باختن.» خودش را تنها و بی کس می بیند. تنها یار و همراهش رنوی آلبالویی است که جایش نمی گذارد. ریسمان بعدی که چنگ می زند ریسمان خانواده است. از خاله گرفته تا پدر و مادر. همه از او طلبکارند. او را به چشم کارت بانکی و آچار فرانسه می بینند. این ریسمان هم برای بالا رفتن محکم نیست. هر آن امکان دارد پاره شود. سراغ استادی شاعر می رود که فکر می کند ناجی اش می شود اما تیرش به سنگ می خورد. او منافع خودش را می بیند و فرقی با مظفر ندارد.

زندگی وقتی قرار است به کسی پشت کند حتی نسیمی که از دم پرتگاه مرگ برگردانده همچون اسمش پشت می کند و می رود. حسام همان که لادن فکر می کرد «بیکاره تنبل است و راضی به فلاکت» درب را باز نکرده می بندد. شراره دختری که از کف مترو جمعش کرده و سرو وضعش را تغییر داده می شود جرقه ای در انبار کاه و به جای کیف زنی مترو، مخ زنی می کند. همه دست به دست هم می دهند تا لادن خسته شود. ریسمان های پوسیده را رها کند و به اعماق چاه برود.

علاوه بر لحن و زبان راوی یکی دیگر از نقاط قوت رمان «آتش» تصاویری است که از آدم به بن بست رسیده نشان می دهد. «آن قدر زیر این دوش می نشینم تا آب این شهر تمام بشود. آبش که تمام بشود، همه چیزش تمام می شود؛ خودنمایی و ظاهرسازی و خور و خوابش. همه چیزش. کثافت هاش می زند بالا و همه چیزش تمام می شود.»

همچنین توصیفاتی لذت بخش رمان که به چندبار خواندن خواننده را ترغیب می کند: «چرا هر دفعه پیرتر از دفعه پیش می بینمش؟ به خاطر چروک هایی نیست که مدام به نظرم گودتر می رسد و هر بار انگار از جای دورتری نگاهم می کند؟» لادن، حسام و مظفر هر سه بد بازی کردند، به بن بست رسیدند و بازنده شدند. حسام از مظفر انتقام می گیرد، مظفر از همه و لادن از خودش. اما هیچ کدام جسارت لادن را نداشتند تا کبریت آخر را بکشند. آتش، دود و خاکستر هر سه فانی هستند اما آتش بودن بهتر از خاکسترنشینی و دود بودن است. خاکستر به نسیمی دود می شود و دود در هوا گم. اما آتش با داغی اش شاید دست های بی خانمانی در سرمای زمستان را گرم کند و با نورش دلی را روشن.