آرشیو پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۷، شماره ۴۲۵۵
پنج شنبه روز آخر نیست
۱۵
پای بی قرار

روز یازدهم

شرمین نادری

ایستاده ام کنار میدان تجریش، پشت سرم کوه بلند و سفید نشسته و جلوی رویم بازار شلوغ و پر از آدمیزاد است و آدم هایی که بی حواس می گذرند.نگاه شان می کنم، من را می بینند، اما نه قدم سبک می کنند که چشم توی چشم بیندازند و نه از جلوی رویم کنار می روند که مغازه های بازارچه را راحت تماشا کنم.مادرم به این قدم زدن بی مقصد دور و بر میدان تجریش می گفت تجریش تراپی. یادم هست به زور سه تایی مان را لباس می پوشاند و پیاده دور میدان می چرخاند و از مغازه های زیر بازارچه برای مان شلوار و دمپایی می خرید و بعد با کیسه های خریدی که توی دست مان گرفته بودیم ما را پیاده تا چهارراه پارک وی می برد و می گفت این جوری خیلی از دردهای آدم درمان می شود.خواهرم عاشق خرید کردن بود و دل خوشی از راه رفتن نداشت. غر می زد که چرا سوار اتوبوس نمی شویم و وقتی کاسه حلیم سید مهدی را به دستش می دادند، آرام می گرفت.به خودم می گویم چرا این قدر راه می روم و بعد به خودم می گویم تجریش تراپی و می پیچم سمت بازار و از اولین پیرزنی که نمک می فروشد، سه بسته می خرم و بعد بی هیچ حرفی بسته ها را به دست زن هایی می دهم که دستشان همین طور دراز مانده، برای گرفتن کیسه های نمک نذری.آن وقت می روم توی کوچه پس کوچه های پشت امامزاده و پا جای قدم های مادرم می گذارم، مثل کسی که چیزی یا کسی را گم کرده، حیران خیابان را به سمت جنوب می روم.آدم ها از روبه رویم می آیند، نگاه می کنند توی چشمم و رد می شوند، به بعضی های شان لبخند می زنم و بعضی های شان را با حیرانی نگاه، این قدر پیاده می روم تا برسم به قلهک، درست عین همان وقت هایی که از تجریش می رفتیم سمت خانه خاله و نمی دانست که بعد از رفتنش، هر دردی بیفتد به جان مان، فقط همین تجریش تراپی است که چاره مان می کند.