آرشیو پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۷، شماره ۴۲۶۱
جلد دوم
۷

در باب ملوک و پسران

سید احمد بطحایی

چسبیدگی پلک ها هنوز باز نشده که دستش را دراز می کند. سمت میز کنار تخت. دو انگشتش را می برد داخل لیوان. لق لق می خورد و کمی از آب سر ریز می کند روی میز. دندان ها را می کشد بیرون و بی مکث نگاه شان می کند و می گذارد داخل دهانش. قرچ قرچ می کند و هرکدام سر جایش می نشیند. کار هر صبحش شده بود نشستن پشت میز چرخ و تفریحش رفتن به مسجد سر کوچه. رگ دستانش درست مثل پوست طالبی شده بود. خط های سبز ورم کرده بیشتر از قبل خودنمایی می کنند. می رود سمت آینه صورتش را این ور و آن ور می کند. جلو تر می رود. سبیل هایی را که جوانه زده، با فنر برمی دارد. لپش را باد می کند تا مطمئن شود همه را کنده. پشت چرخ می نشیند. عینک آستیگماتش را می زند و به دیوار روبه رو خیره می شود. عکس محمود. عکس اسماعیل و اکبر. قربان صدقه اسماعیل و محمود می رود و به سینه می زند و به عکس اکبر که می رسد دستانش را چفت هم می کند. دست راستش را مشت می کند و چندباری محکم و ضرب دار به سینه می زند. «ای ای ای…» محمود بزرگ ترین پسر ملوک و اولین کسی بود که رفت و دوستانش خبر آوردند و پلاکی گذاشتند کف دست ملوک. فاطی دختر دومش با دیدن پلاک یک جور افسردگی گرفت و شش ماه بعد شوهرش طلاقش داد و رفت. اسماعیل هم که رفت برای کار به تاجیکستان. یکی از پسرهای همسایه ها گفته بود توی بازار گاری می چرخانند.

اکبر هم یک سال پیش ترش با یک دسته گل نرگس چسب دار رفته بوده به قبر محمود سر بزند که جلوی بهشت زهرا از سمت جاده باقرآباد پژوی 504 قدیمی زده بهش و در جا از دنیا رفته. اشکش سر می خورد و تا گردنش ادامه پیدا می کند. قلقلکش می دهد و لبخند ریزی به لب. سینه ریزش را از گردن باز می کند و می گذارد در جعبه ای که پلاک محمود را نگه می داشت. می گذارد روی میز چرخ خیاطی که فردا یادش نرود بگذارد توی کیفش.