ساعت 11 شب است. لباس سبک کرده ام نشسته ام روی کاناپه، یک چایی ریخته ام بنوشم و همزمان گوشی چک کنم و بخوابم که سحر بیدار شوم، سید احسان توی واتس اپ پیام می دهد، حاجی امشب میای بریم مسجد ارک، شب عاشورای منصور امشبه، حضرت رقیه می خونه اگه پایه ای بپوش بیام دنبالت، چایی ام را هورت می کشم، داغی اش می دود توی دندان نصفه نیمه عقلم، تیر می کشد، اصلا کیف عالم در همان وقت هایی است که عشق می آید وسط معرکه و عقل تیر می کشد. عقل می گوید از هفت صبح سر پا بودی، بخواب استراحت کن فرداشب برو، عشق می گوید، سید احسان واسطه شده بپوش برو تنبلی نکن، سید احسان ایز تایپینگ: چه کنم حامد بیام؟ تایپ می کنم بیا، لباس می