آرشیو پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۸، شماره ۴۳۶۲
پنج شنبه روز آخر نیست
۱۵
پای بی قرار

روز بیست و هشتم

شرمین نادری

آدم ها توی صف های طولانی می ایستند، پاهایشان را از فرط بی حوصلگی تکان می دهند و با دست هایشان هوا را جوری می رانند، انگار کشتی بادبانی باشد که به محض شروع بادی موافق از صف کنده می شود و عین قاصدک های سفیدی که این روزها همه جا پراکنده اند، دوره می افتند توی شهر تا شاید جایی گل قاصدکی بکارند. صف اتوبوس، صف دستشویی عمومی فرودگاه، صف خرید بلیت تئاتر و صف ورود به اتاق نمونه گیری آزمایشگاهی بزرگ و شلوغ، آدم ها را ایستاده اما بی قرار می کند، درست مثل من که پاهایم انگار در بند تنم نیستند، حوصله ایستادن در صف طولانی منتظران اداره بیمه ندارند و دور خودشان و دور من می چرخند. همین است که پله های ساختمان را پایین می دوم و توی راهروی تنگ و تاریک و شلوغی که آدم ها در حال گذر به هم تنه می زنند، می ایستم و نگاه می کنم به پیچک سبز و ضخیمی که دور در و لوله گاز و جعبه تقسیم برق پیچیده و برای خودش گل های بنفش خوشبو داده است. می چرخم دور پیچک و به دنبال ریشه اش که جایی آن بیرون ها در خاک خوابیده از در بیرون می روم. بعد باز برمی گردم و مثل کاشفان فروتن و نیمه مجنون مقبره های مصری، توی تاریکی و روشنی پشت جعبه تقسیم دست به شاخه هایش می کشم و می خندم. بعد اما کسی می پرسد: بی قراری؟ دارد به پاهایم نگاه می کند که آرام گرفته اند اما مثل اسبی که پا می کوبند، انگار قصد دویدن دارد. می گویم: هستم، اما گاهی ایستادن هم بد نیست که باز می گوید: توی صف بیمه نباشی بهتر است و بعد از من می گذرد و از راهرو بیرون می زند و توی آفتاب و باران ریزی که از آسمان به زمین می تابندو می بارند، می گوید: ببین، گرگ زاییده است. این را که می گوید من از راهروی تاریک بیمه تامین اجتماعی شماره فلان بیرون می زنم و باران می خورد روی شانه ام و شماره صف از دستم می افتد و روسری و چشم هایم خیس می شوند. مچ خودم را که می گیرم، خیلی خیلی دورتر از صف ها و آدم ها زیر آسمان می روم و بی وقفه با خودم می گویم که باران می تابد، باران می تابد و این جور وقت ها ایستادن چقدر سخت است.