آرشیو چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۸، شماره ۳۴۳۹
ادبیات
۸
نگاه

مهاجرت، عشق و اتفاق

شرق: «من، خسرو زکریا، پسر هوشنگ و ماه خاتون، چهل وهشت ساله، متولد تهران، اعتراف می کنم گلرخ را کشته ام. خسرو این جمله را رو به دوربین می گوید و گویا باری سنگین از دوشش برداشته باشند، نفسی بلند می کشد و لم می دهد روی مبل. نگاهش سرگردان و نگران است. چشم هایش دودو می زنند. انگار که یاد چیزی افتاده باشد، سرش را رو به دوربین می گیرد و به زور لبخند می زند. عرق روی پیشانی اش نشسته. مرد فیلم بردار لنز را روی صورت خسرو تنظیم می کند. خسرو انگشت هایش را در هم مشت می کند. دست هایش می لرزند. سعی می کند خودش را آرام نشان دهد اما رنگش پریده...».

آنچه خواندید سطرهای آغازین رمان «شورآب»، چهارمین رمان کیوان ارزاقی است؛ رمانی که چندی پیش در نشر افق تجدید چاپ شد. ارزاقی که در رمان اولش، «سرزمین نوچ»، به موضوع مهاجرت پرداخته بود در «شورآب» نیز ایرانی های به اروپا مهاجرت کرده را به عنوان شخصیت های داستانش انتخاب کرده است. خسرو که یک ایرانی اکنون ساکن آلمان است، حقیقتی را درباره زندگی گذشته اش کشف می کند. او از همسرش، گلرخ، جدا شده و مدتی است به آلمان آمده است. رمان «شورآب» داستانی است که حول روابط آدم ها در جهانی درگیر بحران های اجتماعی و خانوادگی می گردد. نویسنده همچنین از خلال روایت داستان اصلی و در پس زمینه این داستان، تصویری از زمانه ای که داستان در آن اتفاق می افتد به دست می دهد. وقایع رمان در ایران و آلمان اتفاق می افتند و در روزگار معاصر. البته جاهایی به گذشته شخصیت ها نیز ارجاع داده می شود. اینک بخش دیگری از این رمان: «راننده وراج است و مدام فکش می جنبد اما حواس خسرو به او و حرف هایش نیست. از مشکلات و زندگی در روستا می گوید، از امکاناتی که وجود ندارد، از اینکه هر مسافری که پایش به شورآب می رسد عاشق آب وهوایش می شود ولی شورآبی ها به خاطر کمبود امکانات برای ادامه ی زندگی، یا به تهران رفته اند یا به ساری. از اینکه در اطراف شورآب ویلاسازی شده و تا چندسال دیگر از جنگل و طبیعت بکر روستایشان چیزی باقی نمی ماند، گله دارد. راننده هنوز از شورآب بیرون نرفته که از خاطرات دوران کودکی اش می گوید. خنده ای می کند و با افتخار از سنگ هایی که با دوستانش به طرف قطار پرت می کردند حرف می زند. ناراحت است از اینکه بچه های این دوره زمانه حال سنگ پرت کردن به طرف قطار را ندارند. البته قبول دارد چون سرعت قطار در گذشته کمتر بوده، سنگ های بیشتری به قطار و شیشه ها می خورده و قطارهای جدید سریع تر حرکت می کنند و کار سختی است نشانه گیری شیشه ها!».

رمان «لکه های ته فنجان قهوه» از رضا ارژنگ نیز چندی پیش در نشر افق تجدید چاپ شد. «لکه های ته فنجان قهوه» چنان که در توضیح پشت جلد کتاب نیز آمده، رمانی است «درباره ی خانواده ای از طبقه ی متوسط شهری با دغدغه ها، نگرانی ها و سردرگمی هایشان در روابط خانوادگی.» در این توضیح همچنین درباره مضمون رمان آمده است: «عشق و اتفاق دو موضوع محوری رمان است و نویسنده می کوشد از خلال تفسیر روانکاوانه ی روابط آدم ها به تبیین این دو موضوع بپردازد». رمان «لکه های ته فنجان قهوه» متشکل از مجموعه ای از برخوردها، آشنایی ها و عشق هاست، همراه با واکاوی احساسات و ذهنیات و انگیزه های هریک از شخصیت های رمان از دریچه چشم خود آن ها. بخش های مختلف این رمان به صورت سوم شخص محدود به ذهن شخصیت های مختلف داستان روایت می شوند. آن چه می خوانید برگرفته از یکی از بخش های رمان است که از دید شخصیتی به نام بهرام روایت می شود. بهرام روزنامه نگار است. قبلا در سرویس اجتماعی کار می کرده و حالا در سرویس هنری به کار مشغول است: «دوباره تلاش کرد نوشته اش را تمام کند. عنوانش بود: 1= 1 + 1 ؛ نقدی بر فیلم نوستالگیا اثر تارکوفسکی. می دانست برای اینکه نقد خیلی باسمه ای در نیاید، نباید زور بزند. باید می گذاشت نوشته خودش جاری شود.

- باز عمو پیغام پسغام داده که می خواهم اینجا را بکوبم.

- بهروز این را گفته بود بهش، آن هم درست شبی که از ماه عسل یک هفته ای برگشته بودند. باید این فکرهای مزاحم را از ذهنش پاک می کرد. یک آن فکر کرد کاش برمی گشت سرویس اجتماعی. اصلا چطور می شد خانه ای را که سند نداشت، کوبید و ساخت و بعد هم هلپی کشید بالا؟ به این می گویند یک کروکودیل مردرند درست و حسابی. سعی کرد یک آن خودش را به جای خان عمو تصور کند، پیرمردی با هفتادوپنج سال سن که هنوز می خواست داشته باشد. این تصور برایش همان قدر سخت بود که دیدن دنیا از دید یک کروکودیل. چرا نمی توانست با قضایا جدی برخورد کند؟ جدی بنویسد؟ و جدی بخواند؟ توی دعوای میراث خانوادگی، حقش را از عمو بگیرد؟ یا دست کم نقد نوستالگیا را تمام کند؟».