آرشیو پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳، شماره ۴۸۱۲
صفحه آخر
۱۲
شاهنامه خوانی

اسفندیار در هفت خان

مهدی افشار (پژوهشگر)

پیش تر گفته شده گشتاسب، پدر اسفندیار، برای دیرتر وانهدن اورنگ شهریاری به فرزند برومندش که در نبرد با چینیان پدر را یاری داده، او را پیروز گردانده و از شکستی بدفرجام رهانیده بود، اسفندیار را با این نوید روانه رویین دژ کرد که چون خواهرانش را که در دژ در بند بودند، آزاد گرداند، تاج و تخت به او بسپارد.

اسفندیار راهی رویین دژ شد و از سر خرد و پیش نگری، گرگسار، پهلوان چینی را که لاف گزاف زده، در برابر اسفندیار در نبردی آسان شکست خورده بود، همراه خود گرداند تا از راهنمایی های او برای رسیدن به دژ بهره مند شود.

در آغاز راه، اسفندیار، گرگسار را فراخواند و او را شرابی ناب داد تا نیرنگ را به کناری نهد که گفته اند مستی و راستی و از او درباره راه پرسش کرد و گرگسار گفت که سه راه برای رسیدن به رویین دژ هست که کوتاه ترین آن راه او را در یک هفته به رویین دژ می رساند، دریغا که در این راه دام ها و مرگ آفرینان در کمینند و اسفندیار با زیرکی و خردورزی از پنج دام گذشت و گرگ پیل پیکر، شیران دژم، اژدهای آتشین دم، پیرزن افسونگر و سیمرغ بلندپرواز را از پای درآورد و اکنون در سراپرده خود نشسته تا روز ششم تاختن به سوی رویین دژ را آغاز کند. آن گاه گرگسار را به نزد خود فراخواند و سه جام دمادم می به او داد، می سرخی از گل شنبلید. به گرگسار گفت: «ای بدتن بدنهان، همان گونه که دیدی، دیگر نه از سیمرغ، نه از شیر و نه از گرگ و نه از پیرزن جادو و نه از آن تیزچنگ اژدهای بزرگ، نشانی نمانده است، در فرود دیگر چه دامی نهاده شده و چه خانی وجود دارد؟».

گرگسار گفت: «ای نامور فرخ اسفندیار، اگر از همین راه که آمده ای بازگردی کسی تو را سرزنش نمی کند که هیچ، تو را برای خردورزی ات می ستایند. بدان که همواره بخت با تو همراه نیست، بخت یاری را نیز اندازه ای است، فردا کاری تو را پیش خواهد آمد که توش و توان تو، یاری ات نخواهد داد. اینجا دیگر سخن از زوربازو نیست، نه گرز و کمان به کار آید و نه تیغ هندی، نه جنگی در کار است و نه گریزی، در هوایی که بسیار خوش و گرم می نماید، به ناگاه برفی به بالای یک نیزه می آید که هر رونده ای را در کام خود می کشد. تو و لشکریانت در برف بمانی نه توان بیشتر رفتنت هست و نه توان بازگشتنت. از این روی، ای شهریار جوان، اگر بازگردی، به خرد روی آورده ای و اگر این راه را دنبال کنی، خون لشکر به گردن توست. از سخن من کینه به دل نگیر، از تو به تلخی یاد خواهند کرد. هنگامی که از این بیشه بیرون روی، به بیابان گام بگذاری، پس از درنوردیدن سی فرسنگ به گستره ای می رسی، همه ریگ بیابان از داغی تفته است. بیابانی است که از فراز آن نه پرنده ای پرواز کند و نه بر خاک آن مور و ملخی پدیدار گردد. در هیچ کجا شورابه ای نیز نخواهی دید چه رسد به آبی گوارا، زمینش از آفتاب می جوشد. نه از خاک آنجا شیری گذر می کند و نه در هوایش کرکسی تیزپر بال می کشد. نه درختی در آنجا می روید و نه گیاهی از خاکش سر برمی آورد. زمینش روان و ریگ های بیابانش چون توتیاست. باید این بیابان تفته را چهل فرسنگ درنوردی که نه اسبان تو تاب آورند و نه مردانت دل پیش تر تاختن خواهند داشت. اگر این چهل فرسنگ را درنوردی، آن گاه رویین دژ در پیش روی توست و دژی در پیش روی خود می بینی که دیوارهایش آسمان را می ساید، بامش از ابرها فراتر رفته، در بیرون این دژ هیچ چارپایی، گیاهی و سبزه ای نمی یابد تا آنجا که از لشکر، سواری به جای نمی ماند. اگر از ایران و توران صد هزار سپاهی بیایند و همه از گردان خنجرگذار باشند و صد سال این دژ را پیرامون گیرند و به درون دژ تیرباران کنند، دژ همانی خواهد ماند که بوده است».

پیرامونیان اسفندیار چون این سخنان از گرگسار شنیدند، بیم زده شدند، با درد و رنج یار گردیدند.