آرشیو پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۸، شماره ۲۷۰۹
صفحه آخر
۲۰
روزانه ها

جاده یعنی غربت

دکتر میثم اسماعیلی

به جاده فکر می کنم و به اندوهی که از آن گریزی نیست. قرار به نوشتن از جاذبه های دیدنی یک شهر است برای سفر. اما نمی شود! به هر شهری که فکر می کنم می بینم در موردش زیاد نوشته اند و از گذشته و حالش بارها گفته اند.

ناشناخته ها هم ناشناخته می مانند که خود ما هم ندیده و نشنیده ایم از آن. اما خود سفر چیزی دارد که گاهی از مقصدش مهم تر است. هر جا می خواهد باشد، جاده که دارد! همان جاده می تواند بشود مقصدی برای سفر شما. بی نگرانی از همه آمارهای کشته شدگان در جاده های ایران (که ساعت می زند) بی واهمه از تمام سقوط های هواپیما ها و این تازگی ها بی ترس از خارج شدن هر قطاری از هر ریلی. جاده غمی دارد که دوست داشتنی است.

غم نیست. مثل آهنگی است که تند است اما غم دارد! متناقض است. می شود، با همین دلخوشی های ناگهان، شادمانی های بی سبب ساخت. بی سبب اما ماندنی. همین لحظه های فراری که خاطره ای می شوند از روزی، هفته ای و سال های بعد با به خاطر آوردنش، یک «یادش بخیر» روی لب هایمان نقش می بندد. خوبی این سفرهای ناگهانی یکی اش این است که نه دل نگران آدم های احتمالی منتظر شهر مقصدت هستی و نه هیچ وسیله ای می خواهی که مضطرب نداشتنش باشی و اصلاهیچ ابزاری نمی خواهی.

این نوع سفر ها دل می خواهد و همت. بلند شوی بی هوا بزنی به جاده. دل خوش کنی به موسیقی نرم و آرامی که خودت انتخاب کرده ای؛ نه اصلاموسیقی تند و شادی که گذاشتی اش توی پخش ماشین تا احساس کنی جاده با آهنگ تو پیش می رود.

خط های سفید جاده دیگر مقطع نیستند. خط ممتد سفیدی می شوند که انگار قرار است تو را به جایی وصل کنند، اما کجا؟ به تابلوهای سبز جاده که نگاه می کنی شهر و عدد ها بی معنی می شوند. سفر یعنی همین. رفتن بی هیچ مقصدی.