آرشیو شنبه ۷ دی ۱۳۹۲، شماره ۲۸۶۱
جامعه
۸

کم کم باورمان شد

حمید صادقی

1، 2، 3، 4، 5... 10، 11، 12، 13 ثانیه تکان های شدید. بالا، پایین، چپ، راست. امان مان را برید. آوار شد بر سرمان تاریخ دو هزار ساله بم. صف های طولانی مردم برای اهدای خون. باورمان نمی شد که شهر با خاک یکسان شده باشد. فقط گفتند بم 5/6 ریشتر زلزله آمده. فکرمان به خرابی اندک می رفت نه کشتگانی بیش از 40 هزار نفر ولی کم کم داشت باورمان می شد.

جاده یی که مملو از ماشین است. صندوق عقب ماشین ها پر از جنازه و زخمی هایی که به سمت کرمان می آیند و ماشین هایی که به بم می روند برای کمک و پیدا کردن آشنایان. جنازه های پیچیده در پتو یا ملحفه های سفید و رنگی و بیمارستان هایی که جا برای پذیرش بیماران ندارند و راهروهایشان شده از آن مردم بم. هیچ کس در شهر نیست. انگار شهر خالی است و کسی نمانده که کمک بخواهد. آنهایی هم که مانده اند در شوکی عمیق فرو رفته اند و رمقی برای کمک کردن ندارند. بلوار اصلی شهر پر است از جنازه.

روز – قبرستان بروات

ما را که می بیند جنازه های دوقلوهایش را بغل می گیرد. هر دو شبیه هم با لباس هایی مثل هم و با بدن های سیاه و کبود از سرمای نیمه شب. «عزیز دلم بابا. قربونت برم بابا.» عکاسان عکس می گیرند از این صحنه و من مات و مبهوت به این می نگرم که چگونه تحمل می کند این داغ را. اشک جلوی دیدگان همه را گرفته. بچه هایش را در یک قبر می گذارد. کامیون های 10 تنی که جنازه می آورند و بیل های مکانیکی که زمین را آماده می کنند برای دفن مردمی که قربانی خشم طبیعت شده اند. قبرهای دسته جمعی و خانواده هایی که همگی با هم در این قبرها خوابیده اند. باورمان نمی شود که این همان شهری است که بوی پرتقال هایش و طعم خرمای مضافتی اش اشتهایمان را قلقلک می داد و مهمان نوازی مردمانش زبانزد بود. کوچه هایی که دیگر نیستند و خانه هایی که به تلی از خاک تبدیل شده و بر سر هر تلی، یکی نشسته و فریاد می زند: بیایید. اینجا خانواده ام خوابیده اند. اما دیگر کاری نمی توان کرد.