آرشیو شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳، شماره ۲۰۵۶
روزنامه فردا
۱۶
قلم انداز

غروب

سیروس ابراهیم زاده

وقتی سعید سبزواری دبیر بازنشسته از دختر جوان پرسید ساعت خدمتشان هست، خانم لبخندی زد و گفت: چطور؟ سعید جواب داد می خواستم بدانم چه وقت روز است. دختر گفت حالاتا شب خیلی مانده. سبزواری پرسید مثلاچه قدر؟ دختر گفت همین قدر که شما... پیرمرد حرف او را برید: شما؟ دختر کمی اخم کرد و ادامه داد «همین قدر که شما همین جا توی پارک بنشینید تا آفتاب غروب کند... بعد، پا شید راه بیفتید نرم نرمک به طرف خانه تان. زنگ در را بزنید تا دخترتان بیاید به استقبال. بروید داخل. لباس تان را در بیاورید. پیژامه بپوشید. سروصورت تان را آب بزنید. بیایید بنشینید پشت میز آشپز خانه. مادر بچه ها برای شما چای بریزد و...» پیرمرد گفت «من که عصر ها چای نمی خورم...» دختر گفت «خب، میوه برایتان پوست بکند.» پیرمرد لبخند زنان: «ها! این شد یک چیزی...» دختر: «بعد پسرتان وارد بشه. سلام کنه. شما بپرسید دواهای مرا گرفتی؟ بگوید نه! بابا جان گرفتار بودم... شما دختران را صدا بزنید: انیس! انیس! همسرتان که سخت مشغول گپ زدن تلفنی ست، به گوشی بگوید معذرت می خوام یک لحظه... و رو به شما فریاد بزند که خوب بشنوید: انیس در را برای تو باز کرد و خودش رفت بیرون. فهمیدی!؟ شما با سر اشاره کنید که فهمیدم و خیره بشوید به پنجره روبه رو... به حیاط. آسمان خاکستری و ساکت سر جای خودتان بنشینید و...» پیرمرد از جا برمی خیزد. دختر: کجا؟ پیرمرد: خانه! دختر: کسی هست در رو براتون باز کنه؟ پیرمرد: نه...! من... من تنها زندگی می کنم. دختر: ها... پیرمرد: کلید دارم. خداحافظ! (و راه می افتد.) دختر (بغض کرده) آقا... دواهاتون رو جا گذاشتین!