آرشیو چهارشنبه ۱ امرداد ۱۳۹۳، شماره ۴۰۲۹
صفحه آخر
۲۰
واگویه

سوز و گدازهای یک پدر شهید

فاطمه مرادزاده

روزی که به بهانه خرید نان، از روستا خارج شد و به شوق شهادت و به امید یاری وطن و هموطنانش راهی جبهه شد، اصلاتصور نمی کرد که 30 سال بعد از شهادتش، پدر سالخورده، زمینگیر و بیمارش، آرزوی زنده شدن و بازگشت او را داشته باشد. نه این که دل پیرمرد هنوز در گرو هدیه و قربانی باشد که سال ها پیش به پروردگارش بخشید، بلکه رنج بی کسی، فقر، تنگدستی و بی توجهی تمام کسانی که امروز مسئولیتشان را وامدار خون امثال فرزند او هستند، عرصه را بر او آنچنان تنگ کرده تا مهم ترین آرزویش بازگشت پسرش باشد.

محمد اصغری اهل نکا شهید شد، درست وقتی که فقط 13 سال داشت و بینایی چشم راست خود را به دلیل پرش جرقه هنگام درست کردن دوچرخه کوچکش از دست داده بود، اما ذهن کودکانه او، آن قدر بزرگ می اندیشید که مطمئن باشد صدها چشم پس از او مراقب پدر خواهد بود.

حالااما حکایت زندگی پدر چیز دیگری است. خانه ای کاهگلی و متروک در حاشیه شهر، بی هیچ امکاناتی و آمیخته با بوی درد و رنج و بیماری، مامن و ماوای خیرالله است؛ مامن پدر شهیدی که همچنان چشم به راه، منتظر بازگشت عصای دست پیری اش است؛ پدری که 15 سال است از کار افتاده شده و با رنج بیماری دست و پنجه نرم می کند و کسی سراغی از او نمی گیرد و مسئولی در خانه او را نمی زند. برخی از مسئولان مازندران و شهر نکا به بازدید آنها آمده و قول ساخت منزل و تهیه لوازم خانگی مناسب را به آنها داده اند. اما این وعده ها کی عملی خواهد شد، کسی نمی داند.