آرشیو دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳، شماره ۳۱۰۹
ادب و هنر
۸

صحنه ات بی پایان

علی سرابی

بعدازظهر است. شلوغی نمایشگاه و صورت خندان تو که گواه سلامت توست. دستان گرمت که دستانم را می فشارد و زندگی را به سوی من پرت می کند. از من می خواهی که یکی از خرچنگ های روی دیوار کاغذی را با پاک کن سفید پاک کنم. پاک می کنم.

چشمانت می خندد، چشمان من هم...

آرزو می کنی... آرزو می کنم که یک روز، زود زود روی صحنه تئاتر کنار هم بایستیم و مردم را از هنرمان به وجد بیاوریم و زندگی ببخشیم.

مجید جان... رفیق

کاش دیوار جهان کاغذی بود، کاش پاک کن کوچک من آنقدر سفید بود که امروز نبودنت را به سادگی یک خرچنگ پاک می کردم...

برادر مرگ پایان تو نیست

همچنان هستی و آرزوی روی صحنه بودنت با هم تا همیشه