آرشیو دو‌شنبه ۶ مهر ۱۳۹۴، شماره ۴۳۶۷
صفحه آخر
۲۰
بزن دررو

مسقطی

سعید بیابانکی

پدر جان! سلام علیکم؛ من از شهر

برایت سلام و دعا می فرستم

مگر قدر آن روستا را بدانی

برای تو قدری هوا می فرستم

کمی صبر کن، جان بابا به زودی

برایت کلاه و عصا می فرستم

کمی صبر کن، بنده هم مثل «حافظ»

برای تو اسب و قبا می فرستم

من اینجا شب و روز مشغول کارم

دو ماه است موشک فضا می فرستم

سر صبح، گمرک، کوپن می فروشم

سر شب، به مترو گدا می فرستم

شب و نصف شب هم نمازم به راه است

عبادت به سمت خدا می فرستم

به پیوست، از روزه و از نمازم

دو فهرست، محض ریا می فرستم

و من کرده ام کارهای بدی هم

که آن کارها را جدا می فرستم

کریما! رحیما! بزرگا! ببخشا

اگر خواهش نابجا می فرستم

من اینجا حسابی بدهکار هستم

سه میلیون سلام و دعا می فرستم

شماره حساب جدید خودم را

مجدد حضور شما می فرستم

علیک السلام ای پسر جان بابا!

سلامت من از روستا می فرستم

تو گفتی که من می روم پایتخت و

برایت چه ها و چه ها می فرستم

نگفتی به محض رسیدن به تهران

برایت بلیت «هما» می فرستم؟!

نگفتی به محضی که کارم بگیرد

سه سوته تو را کربلامی فرستم؟!

نگفتی تو را از همین ماهواره

حضور «برادر هخا» می فرستم؟!

خبر دارم از کارهایت پسر جان!

ببین من برایت چه ها می فرستم

برایت گز لقمه از اصفهان و

کمی مسقطی از فسا می فرستم

به عنوان چیزی نمادین ز قزوین

برایت یکی سنگ پا می فرستم

به عنوان تقدیر از روزه هایت

دو تا سی دی «ربنا» می فرستم

تو در کار خود خبره ای؛ قهرمانی

برایت زرشک طلامی فرستم

به منظور حل کردن مشکلاتت

هم آجیل مشکل گشا می فرستم

به همراه این نامه عاشقانه

دو کپسول، باد صبا می فرستم

مگر کار و بارت حسابی بگیرد

برایت دو نیسان گدا می فرستم

خودم هم به زودی می آیم سراغت

تو را هم به دارالشفا می فرستم!