آرشیو چهار‌شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، شماره ۳۵۵۲
ورزش
۱۵
یادداشت

شبی که کودکان زیادی شیفته فوتبال شدند

فرزاد حبیب اللهی

والریو کلاری یادداشت امروزش در گاتزتا دلواسپورت را این جوری آغاز کرده: «آنها ادین ازارد را داشتند و ما پارولو را داشتیم. آنها دی بروین را داشتند و ما جاکرینی را.» ایتالیا- بلژیک برای من تبدیل شد به یکی از بازی های کلاسیک تمام دوره هایی از یورو که دیده ام (مهم نیست در ادامه تورنمنت، سرنوشت ایتالیا و بلژیک چه خواهد شد.) اینکه در نخستین بازی گروهی، فشار روانی و فشردگی فنی چنان بالاباشد که سرمربی یک تیم خون-دماغ شود و لحظه ثبت گل دوم، پیش از پایان بازی، بازیکنان ذخیره تیم برنده بدو، بدو بروند توی زمین، بیفتند روی سر زننده گل (پله)، یعنی بازی از همان لحظه سوت پایان، کلاسیک شده و رفته توی تاریخ یورو ماندگار شده است. فکرش را بکنید: پیش از سوت پایان بازی اول ایتالیا در تورنمنت، بریزند توی زمین روی سر و کول هم. این شادی، این هجوم ناخودآگاه بازیکنان ذخیره به داخل زمین، قدرت حریف را هم نشان می دهد. ایتالیا و بلژیک هر دو خوب بازی کردند. دیشب خیلی از بچه های کم سن و سال، دست کم در ایتالیا عاشق فوتبال شده اند. مگر ما هرکدام چه جوری دچار شدیم؟ من یکی با تماشای توپی که روی پا و شانه های دیه گو مارادونا پیش از افتتاحیه جام جهانی 1990 آرژانتین- کامرون، چسبیده به بدنش جابه جا می شد، فهمیدم که شیفته شده ام. وقتی دم به دم ران های درشت پایش را به جلو حرکت می داد تا گرم شود و ضربه های نرمی به توپ می زد. پیش از آن نیز فوتبال را دوست داشتم و همان شب، من بودم که از پدرم می خواستم پا را روی پدال گاز فشار بدهد تا پیش از افتتاحیه جام جهانی، به موقع از نطنز به تهران برسیم اما تبدیل علاقه به شیفتگی، کار همان دقایق بود: به موقع رسیدیم به خانه و گرم کردن مارادونا همان چیزی بود که می توانست ایمان ایجاد کند در ذهن یک بچه. ایمان به اینکه فوتبال چیز دیگری است. چند شب پیش دوباره «مانی-بال» را تماشا کردم. برد پیت در نقش مدیر ورزشی تیم بیسبال اوکلاهاما، چند بار در جریان فیلم، با تماشای صحنه هایی از بیسبال می گفت: «خدایا، مگه می شه عاشق بیسبال نشد؟» نیاز نیست توی این جمله، خیلی دست ببریم. فقط جای بیسبال، می گذاریم فوتبال: «خدایا مگه می شه عاشق فوتبال نشد؟»