آرشیو شنبه ۳ مهر ۱۳۹۵، شماره ۶۳۱۸
مهر و زندگی
۱۰

مگر می شد عاشق مدرسه نباشی؟!

پوران درخشنده (کارگردان)

«یادم می آید آن روزها، فضا، معلم ها، مدیر، ساختمان، اصلا همه چیز آدم را می کشاند به مدرسه، ناخودآگاه همان روزهای اول عاشق مدرسه می شدی، دبستانی که ساختمانی با معماری قدیمی و سنتی داشت، سنگفرش های دبستان هیچ وقت از خاطرم نمی رود، طاق نماهای زیبای دور حیاط که دیگر دل هر بیننده ای را می برد، دبستان فرخی حیاط بزرگی داشت که دورتا دورش ایوان هایی بود منتهی به کلاس های درس؛ مگر می شد عاشق دبستان فرخی کرمانشاه نشوی؟ وقتی در فصل گرم پنجره ها را باز می کردی نسیم مطبوعی حالت را سرجا می آورد، روزهای سرد زمستان هم گرمای مطبوع بخاری، حالی مثال نزدنی بود، شاید بهترین حس دنیا...» با اینکه بهترین و شیرین ترین زمانی که در دوران مدرسه داشتم، زنگ های تفریح بود ولی این را هم باید بگویم که حواس دبستانی های آن روزها فقط به درس و مشق بود، از لباس و کیف های رنگارنگ و گوشی های تلفن همراه در مدل های مختلف و خلاصه این همه زرق و برق خبری نبود، وقتی خانم معلم، پایین دفتر مشقم نمره بدی می داد یا تذکر می نوشت، انگار تمام دنیا روی سرم خراب می شد، همه سعی خودم را می کردم تا فردا بهترین و خوشخط ترین مشق کلاس مال من باشد؛ اصلا دقت کرده اید که بچه های قدیم چقدر نسبت به حالاخوشخط تر بودند؟ بگذریم. آن روزها یک جور عشق دوطرفه بین معلم و دانش آموز وجود داشت، عشقی که ما را هر روز صبح به مدرسه می کشاند. به نظر من که معلم ها اصلا هم ترسناک نبودند، معلم برای من نماد عشق بود، عشق به او بود که مرا دوستدار مدرسه می کرد، چون معلم ها بچه ها را مثل فرزندان خودشان می دانستند و بین هیچ کدام هم فرق نمی گذاشتند. اسم معلم کلاس اولم را دقیق یادم نیست ولی مهربانی های او را هرگز فراموش نمی کنم، هر روز کیفم را در دست می گرفتم و قدم به مدرسه می گذاشتم در حالی که معلم هر روز کاری می کرد که عشق و مهربانی بیشتر از روز قبل در قلب های کوچک ما دانش آموزان ریشه بدواند.»