آرشیو پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، شماره ۳۷۴۸
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

نگاه

سروش صحت

جلوی تاکسی نشسته بودم، سرم را به شیشه تکیه داده بودم و بیرون را نگاه می کردم: به ماشین هایی که از کنار تاکسی ما رد می شدند، به آدم هایی که توی این ماشین ها نشسته بودند. با خودم فکر کردم، این همه آدم، این همه زندگی، این همه غم، این همه شادی، این همه امید، این همه آرزو... فکر کردم این آدم ها از کجا می آیند و کجا می روند؟ دلم می خواست می توانستم توی ذهن آنها را بخوانم، دلم می خواست می دانستم به چه فکر می کنند... تاکسی ما پشت چراغ قرمز ایستاد، یک تاکسی دیگر کنار تاکسی ما پشت چراغ ایستاده بود. چشمم به مردی که عقب آن تاکسی نشسته بود و سرش را به شیشه چسبانده بود و بیرون را نگاه می کرد، افتاد. آن مرد به من خیره شده بود... همان طور که تا آن لحظه من بقیه را نگاه کرده بودم حالااو داشت من را نگاه می کرد. من که بودم؟ از کجا می آمدم و به کجا می رفتم. چراغ سبز شد و ماشین ها رفتند.