آرشیو پنجشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۵، شماره ۳۷۵۴
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

اسفند

سروش صحت

امروز پنجشنبه، پنجم اسفندماه سال هزار و سیصد و نود و پنج است. یواش یواش باید لباس ها را کم کرد و آماده بدوبدوهای شب عید شد. مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «من عاشق اسفندم از الان دیگه بوی عید می یاد.» زنی که جلو نشسته بود گفت: «معلومه شما باید هم عاشق اسفند باشید. خونه تکونی و بشور و بساب و گرفتاری هایش مال ماست، بوی عید و به به و چهچه اش مال شما.» راننده خندید و گفت: «امسال چطوری بود؟... راضی بودین؟» زن گفت: «مثل بقیه سال ها.» فکر کردم راست می گوید، امسال هم مثل بقیه سال ها بود، بعد فکر کردم مثل بقیه سال ها بود ولی هیچ سال مثل یک سال دیگر نیست. مثل روزها که عین هم هستند اما هیچ ربطی به هم ندارد. چشمم به شعری که راننده روی کاغذی نوشته بود و بالای داشبورد گذاشته بود، افتاد: «دوران بقا چو باد صحرا بگذشت/ تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت/ پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد/ در گردن او بماند و بر ما بگذشت».