آرشیو سه‌شنبه ۳ امرداد ۱۳۹۶، شماره ۶۵۵۱
صفحه آخر
۲۴
نگاه 2

در عبور از سالروز درگذشت احمد شاملو / 2

بیمارستان ایرانمهر دوم مرداد 79

حسین مسلم ( روزنامه نگار)

مقابل بیمارستان ایرانمهر جا برای سوزن انداختن نیست. گوشه ای را پیدا می کنم و می ایستم به انتظار. مثل دیگرانی که با چهره هایی غمگین و بعضا گریان در انتظارند؛ در انتظار جسم بی جان آن غول سفید زیبا تا تشییعش کنند. بغض گلویم را گرفته است و به خود فشار می آورم تا مبادا بترکد. می دانم که هر چه باشی و هرکه باشی، جمع تو را با خود می برد. می دانم که جمع احساس فردی ات را مصادره می کند و به خدمت خود درمی آورد و تو را از خودت تهی و به شکل خودش درمی آورد. این خصیصه جمع است و گریزی هم از آن نیست و به همین خاطر هم هست که تلاش می کنم حواسم به خودم باشد. بغضم نه از سر اطوار است و نه جنبه سانتی مانتال دارد و نه از سر مسخ شدگی در دل این جماعت ماتم زده. حقیقت این است که سال های بسیاری با شعر او دمخور بوده ام و تاثیر شعرش بر من و نسل های پیش و پس من چیزی نیست که بتوان منکرش شد. با شعرهایش به هیجان آمده ام، به فکر فرو رفته ام، عاشقی کرده ام، پر شده ام، پر کشیده ام، گریسته ام و... نه؛ بغض من و غمی که در سوگ او در دلم چنبره زده، احساسی کاملا اصیل و صادقانه است. حواسم به خودم هست. قرارم با خودم سر جایش هست که از هیچ انسانی بت نسازم و رویین تن و مبرا از هر نقص و خللی ندانمش. شاملو نیز مستثنی نیست. می دانم که آدمی بود با همه ضعف ها و قوت های خودش(که باید باشد و اگر جز این باشد، دروغ است) اما خوب به خاطر دارم در آن صبح تابستانی سال 79 بغض در گلو داشتم و تلاش می کردم تا نترکد- که البته بر سر مزارش در امامزاده طاهر کرج ترکید- و حالا که بعد از 17 سال به آن روز کذایی فکر می کنم، می بینم کاملا حق داشته ام که در تشییع مردی که با بسیاری از شعرهایش زیسته بودم، سرانجام بغضم بترکد و سخت گریه کنم.