آرشیو پنجشنبه ۱۶‌شهریور ۱۳۹۶، شماره ۳۹۰۰
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

هم خوشحال هم ناراحت

سروش صحت

جلوی تاکسی نشسته بودم و بیرون را نگاه می کردم. خوشحال بودم که یواش یواش هوا دارد خنک می شود و ناراحت بودم که دوباره آلودگی هوا بیشتر می شود و خفه مان می کند. سرم را چرخاندم و می خواستم به راننده بگویم: «چه خوب که هوا دارد خنک می شود» اما نگفتم. خشکم زد. پدرم پشت فرمان تاکسی نشسته بود. باورم نمی شد پدر من که سال ها از این جهان رفته بود و دستش از دنیا کوتاه شده بود. ولی خود خود پدرم بود، با همان حالت مخصوص نگاه که چشم هایش را تنگ می کرد، با همان موهای بالازده، با همان دهان نیمه باز، با همان اخم، همان هیکل و حتی همان صدا. راننده پرسید: «چیزی شده؟» گفتم: «نخیر». مگر می شود دو نفر تا این حد با هم شبیه باشند؟ هم خوشحال شده بودم هم غمگین، هم متعجب و هم ترسیده بودم. کمی جلوتر به مقصد رسیدم... به راننده گفتم: «پیاده می شوم» و کرایه را دادم. راننده گفت: «کرایه نمی خواد... برو» پرسیدم: «چرا؟» راننده گفت: «همین طوری.» و رفت.