آرشیو پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۶، شماره ۳۹۴۵
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

نسبیت خاص

سروش صحت

آلبرت اینشتین کنارم نشسته بود. مردی که عقب تاکسی کنارم نشسته بود، شبیه به اینشتین نبود، خود خود اینشتین بود. همان موهای نسبتا پرپشت و سفید و نامرتب را داشت، همان سبیل کلفت. پشت لب هایش بود و همان چشم های نافذ و عمیق را داشت. به اینشتین خیره شده بودم و نمی توانستم چشم از او بردارم. اینشتین در حال کتاب خواندن بود، به کتابی که دستش بود نگاه کردم، فیزیک کوانتوم می خواند. کم مانده بود شاخ درآورم. به مرد گفتم: «می دونستید شما خیلی شبیه آلبرت اینشتین هستید؟»

مرد گفت: «بله.» به شوخی گفتم: «خود اینشتین که نیستید؟» مرد گفت: «اگه اشکالی نداره به این سوالتون جواب نمی دهم.» باز طاقت نیاوردم و پرسیدم: «ببخشید می شه اسم شما را بپرسم؟» مرد خیره خیره نگاهم کرد و گفت: «براتون مهمه؟» گفتم: «بله.» مرد گفت: «اسمم آلبرته» پرسیدم: «فامیلیتون چیه؟» مرد جوابم را نداد. به راننده گفت: «ببخشید پیاده می شم.» و پیاده شد و رفت. رو به راننده گفتم: «به نظر من خود اینشتین بود.» راننده گفت: «چی بگم والا.» جوانی که جلوی تاکسی نشسته بود گفت: «قبول کنید بد شده که همه چی اینقدر نسبی شده.»