آرشیو سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، شماره ۳۹۵۴
جامعه
۹

دلنوشته

نادر پناه زاده

زلزله شد

سقف ریخت

روی

عروسکم

خدا را شکر طوری نشد

او یک پایش شکست

من مردم

مادرم به آسمان افتاد

پدرم

بالاترین شاخه های درخت را

در آغوش کشید

و

شب شد

شب سختی بود

عروسکم دنبال من می گشت

پدرم دنبال لانه شکسته پرستوها

مادرم دنبال موهایش

که زیر دیوار سیمانی گم شده بود

بعد از زلزله

ما

بیشتر شده بودیم

که هیچکس

هیچکس را پیدا نمی کرد!