آرشیو چهار‌شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶، شماره ۶۶۴۴
صفحه آخر
۲۴
یاد

چقدر راه مان دور است آقای نجدی

الهه خسروی یگانه

امروز روز تولدش است. خودش اگر بود و حالا بهش زنگ می زدی، لابد کامش تلخ بود از زلزله کرمانشاه. با آن ابروهای پرپشت و عینک دسته شاخی، سیگارش را روشن کرده و زل زده بود به باغ های چای لاهیجان. اندوه را از صدایش نشت می داد به گوشی تلفن تا از لاهیجان راه بگیرد و برسد به تهران، به گوش من که چه تولدی دختر جان؟

اما بیژن نجدی نیست. 20 سال است که رفته و طاهر و ملیحه را با خود برده. حالا همین جور که پاییز جا خوش کرده توی ذهن مان و آسمان بی باران را نفرین می کنیم، یادمان می افتد که امروز به دنیا آمده تا جهان را زیباتر کند، جهانی که می خواست شکل داستان هایش باشد.

داغ پدر مبارزش را وسط های راه چشید. پدری که در قیام افسران خراسان نقش داشت و میانه رفتن به گنبدکاووس، کشته تیغ نامردی شد. پروانه که وارد زندگی اش شد اما همه چیز تغییر کرد، آقا معلم عاشق شده بود.

چقدر راه مان دور است آقای نجدی. از اینجا تا بقعه شیخ زاهد گیلانی، چقدر راه داریم هر بار که برسانیم خودمان را به کنار مزارتان و مثل شاگردهایی که مشق شب ننوشته اند، شرمگین زل بزنیم به نام تان و بگوییم که هیچ حال مان خوش نیست این روزها. که آن یوزپلنگانی که با شما می دویدند همه از نفس افتاده اند و هرچقدر از این خیابان ها رد شویم باز هم معجزه ای رخ نخواهد داد. گفته بودی: «از این منظومه روزی خواهم رفت/ میهمان خسته راه شیری خواهم شد». حالا رفته اید ولی خودتان هم می دانستید که این رفتن، مثل رفتن های دیگر نیست. که اصلا اهل ول کردن و رفتن نیستید. به خاطر همین دارم برای زادروزتان چیزی می نویسم آقا معلم. چون شما آنقدر ماندگارید که هیچ قطاری نمی تواند صدای تان را با خودش به ناکجا ببرد. مگر نگفته اید: «دلم می خواهد شعری بنویسم/ هنگام که خفته ام/ در تابوت/ و من دوباره زاده خواهم شد»؟ خب، ما شما را می خوانیم، هر روز و مدام. تولد جاودانه تان مبارک!