آرشیو چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶، شماره ۳۹۵۵
ویژه
۷
سرمقاله

برزخ فلسفه

عظیم محمودآبادی

اگر از شور و شوق تغییر جهان فارغ شده باشیم و به شعور تحلیل و تفسیر آن رسیده باشیم آن وقت دیگر نه فلسفه کار بیکاران عالم است و نه فیلسوفان «پفیوزان تاریخ» خواهند بود.

در طول بیست و پنج قرنی که از عصر سقراط می گذرد، فلسفه در نظر عوام جز تفننی از سر بیکاری و بعضا بی عاری نبوده است و حتی این تلقی گاهی به ذهن و زبان برخی خواص هم راه پیدا کرده است. چنانچه در نظر آنها گویی فلاسفه باعث و بانی همه ناکامی های این عالم بوده اند. از نظر آنها اگر پیشرفتی در عالم حاصل شده، محصول علم و تکنولوژی است و اگر کج و کاستی در نظم و نظام کنونی آن وجود دارد از قصور یا تقصیر فیلسوفان است.

در حالی که فلسفه از آغاز چیزی جز راه و روشی فکری برای فهم جهان نبود. فهمیدنی تر شدن جهان امروز نسبت به 2500 سال پیش تنها ریشه در پیشرفت علم ندارد بلکه سهم فلسفه در این فهم را باید شناخت. اساسا تمدن بشری و رشد آن بیش از اینکه مرهون علم باشد وامدار فلسفه است.

چنانچه به گفته لویی اشتراوس، فیلسوف آلمانی قرن بیستم، تمدن بشر را باید تنها محصول «آتن» و «اورشلیم» دانست. به تعبیر دیگر دو هسته ای که تاریخ تمدن بشری را شکل داده اند از همراهی ها، رقابت ها و تصادم های «فلسفه و وحی» و «عقل و دین» بوده است.

حال باید پرسید برای شناخت جهان آیا راهی جز فلسفه وجود دارد؟ کدام علم می تواند از ارتفاعی به قامت فلسفه بر جهان نظر بیندازد و آن را تحلیل بلکه تفسیر کند؟

البته هر کدام از رشته های علمی و شاخه های منشعب از آنها، کارکرد ویژه خودشان را دارند و این جهان بدون هر کدام شان حتما یک چیزی کم داشت اما هرکدام در رتبه و مرتبه خودشان. به قول نویسنده تاریخ فلسفه بی معنی و نارواست اگر معتقد باشیم که باید درباره فاتحان و ویرانگران بزرگ آگاهی داشته باشیم اما از سازندگان و آفرینندگان بزرگ و کسانی که واقعا به فرهنگ کمک کرده اند، غافل باشیم. (1)

چه کسی گفته برای شناخت جهان به خواندن در مورد کشورگشایی های چنگیز، اسکندر و ناپلئون بیش از تلاش برای فهم افکار و آرای افلاطون، دکارت، کانت، ابن سینا، ابن رشد و... نیاز داریم؟

از اینها گذشته حاجت امروز ما به فلسفه بیش از هر زمان دیگری است. در روزگاری که زندگی معنای خودش را برای نسل های جدید بیش از پیش از دست می دهد، فلسفه ملجا و پناهگاهی می تواند باشد برای آنکه در آن، به جست وجوی این گوهر کمیاب پرداخت و در میان این همه بی معنایی، معنایی برای زندگی یافت.

تهی شدن زندگی از معنا، پیامد پست مدرنیسمی است که کلان روایت ها را از اعتبار ساقط کرده و منزلت آنها را به قدری فرو کاسته که بسیاری برای معنا دادن به زندگی شان دیگر نمی توانند روی آنها حساب چندانی باز کنند.

شاید عده ای بگویند خب این هم محصول همان فلسفه ای است که ادعا می شود تاریخ تمدن بشری را رقم زده است. البته که چنین است اما این مساله باعث نمی شود که ما بتوانیم خودمان را بی نیاز از فلسفه بدانیم و شانه از زیر آن خالی کنیم.

آری فلسفه در تاریخ پیشرفت خود به گذرگاه هایی هم رسیده که به سرگردانی های بشر اضافه کرده است اما این نمی تواند حجتی برای کنار گذاشتن اصل آن به شمار رود. چنانچه کاپلستون می گوید خواندن تاریخ فلسفه ممکن است منجر به پدید آمدن حالت ذهنی شکاکانه ای شود. اما باید به خاطر داشت که امر توالی و ترادف نظام ها ثابت نمی کند که هر فلسفه ای نادرست و خطا است. چنانچه می دانیم جهان، ادیان بسیاری دیده است: آیین بودا، آیین هندوان، آیین زرتشت، مسیحیت، اسلام و... اما این امر ثابت نمی کند که مسیحیت دین حق نیست.

چراکه برای اثبات آن، رد کامل دفاعیات مسیحی ضروری است. (2)

بنابراین راه حل بحران های فکری بشر که در نتیجه فلسفه ورزی فیلسوفان پدید آمده این نیست که آن را تعطیل کنیم بلکه ناگزیر از تقویت آن هستیم. اگر زمانی آلفرد اسمیت (سیاستمدار امریکایی نیمه اول قرن بیستم) گفته بود «همه نارسایی های دموکراسی را می توان با دموکراسی بیشتر درمان کرد» چرا در مورد فلسفه نتوان چنین باوری داشت؟

آری درمان نارسایی ها و معضلات فکری که از جانب فلسفه و غیر آن گریبان بشر امروز را گرفته است تنها در فلسفه ورزیدن بیشتر و عمیق تر یافت می شود. آموختن اینکه چگونه می توان بدون یقین و البته بدون فلج شدن از شک و تردید زندگی کرد، شاید بزرگ ترین خدمتی باشد که فلسفه در عصر ما هم می تواند در حق طلاب خود انجام دهد.

اما این فلسفه چیست که باید معنای از دست رفته زندگی را در آن جست وجو کنیم؟

فلسفه نه علم است نه الهیات بلکه چیزی بین آنها است. چنانچه به گفته برتراند راسل «میان الهیات و علم برزخی هست نامکشوف برای هر دو و در معرض حمله هر جانب: این برزخ همان فلسفه است.» (3)

بنابراین فلسفه در جایگاهی فراتر از علم و فروتر از الهیات قرار دارد که می تواند موقعیت هر کدام از آنها را تشخیص دهد و معیاری برای تعیین اعتبار آنها باشد.

برای فهم زندگی و ساخت بهتر آن گریزی از ورود و اقامت در این برزخ نداریم.

چراکه برای شناختن هر عصر و ملتی باید فلسفه آن عصر یا ملت را شناخت و برای شناختن فلسفه باید تا اندازه ای فیلسوف بود.

منابع:

1- فردریک چارلز کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه جلال الدین مجتبوی، انتشارات علمی و فرهنگی.

2- همان.

3- برتراند راسل، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندری.