آرشیو سه‌شنبه ۷ آذر ۱۳۹۶، شماره ۶۶۵۳
سه شنبه بازار کتاب
۱۲

نگاهی به رمان «فقط برایم نامه بنویس»

گولاگ؛ تجلی توامان عشق و مبارزه

سایر محمدی

«فقط برایم نامه بنویس» یا عشاق گولاگ نام کتابی است که به اهتمام پژوهشگر تاریخ گولاگ، اورلاند و فیچر فراهم آمده و غلامحسین میرزاصالح آن را به فارسی برگرداند و انتشارات مازیار آن را اخیرا منتشر کرد. نویسنده در این کتاب از زندگی دو دلداده یکی با سوابق تحصیلاتی فنی و مهندسی به عنوان زندانی سیاسی که به 10 سال تبعید در اردوگاه کار اجباری محکوم می شود و دیگری دختری دانشجو، سپس فیزیکدانی برجسته روایتی به دست می دهد که اعجاب جهانیان را برانگیخت. لف میشچنکو و اسوتلانا ایوانوآ از سال 1946 تا 1954 تقریبا در اوج دوران استالینیسم به مدت هشت سال و نیم برخلاف مقررات اردوگاه به صورت مخفیانه با هم مکاتبه می کردند. نامه های این دو دلداده افشاگر عشقی است اسطوره ای که تجلی آن در رویارویی با رژیم آهنین و سرکوبگر باعث جذابیت بیشتر آن می شود. داستانی واقعی و الهام بخش و شورانگیز در وصف شکوه روح انسانی که در اوج فلاکت و بدبختی و تحمل شکنجه و عذاب به انسان هایی استثنایی تغییر ماهیت می دهند.غلامحسین میرزاصالح مترجم این کتاب نزدیک 15 سال در دانشگاه سیاست خارجی تدریس می کرد و بیش از سه دهه است که در دو حوزه جدایی ناپذیر به تالیف و ترجمه کتاب می پردازد: سیاست و ادبیات.

شرایط اجتماعی

مدرسه اسوتا در کوچه ویوزوسکی چندان از محل تحصیل لف دور نبود. اگر آن دو همدیگر را می دیدند چه واکنشی از خود نشان می دادند؟ آنها پیشینه و تبار کاملا متفاوتی داشتند. لف به دنیای قدیم طبقه متوسط مسکو تعلق داشت، جایی که تحت تاثیر ارزش های اورتودوکسی مادر بزرگش بالیده بود. حال آنکه اسوتا در محیطی مترقی تر انتلیجنسیای فنی و صنعتی بزرگ شده بود. با وجود این هر دو ارزش ها و علایق مشترکی داشتند. هر دو نسبت به سن و سالشان پخته تر و جدی و باهوش تر بودند و دارای افکار مستقل. ذهنی باز و جست و جوگرداشتند که بیشتر برگرفته از تجربیاتشان بود تا پروپاگاندا یا رسم و رسوم اجتماعی. این استقلال رای جایگاه خاصی به آنان می بخشید. اسوتا به یاد داشت که در 11 سالگی از چه چیزی خوشش می آمده است، آن هم در زمانه ای که مبارزه بر ضد مذهب در شوروی در اوج خود بود.

خصوصیات نظام حاکم

زندگی آنان مانند سایر مردم شوروی آکنده از لذایذ مخاطره آمیز بود. در سال 1935 استالین اعلام کرده بود که زندگی «در حال بهتر و شادمان تر شدن است.» کالاهای مصرفی بیشتری برای خریدن در دسترس قرار گرفت، ودکا، خاویار، سالن های رقص و فیلم های سینمایی شاد و مفرح برای خنداندن مردم و حفظ اعتقاد آنان به آینده ای روشن و شکوهمند که پس از برقراری کمونیسم شاهد آن خواهند بود. در همین زمان ان. کا. و. د. پلیس سیاسی استالین در حال تهیه فهرست کسانی بود که باید دستگیر می شدند.

دست کم یک میلیون و سیصد هزار نفر به اتهام «دشمنان خلق» بازداشت و بیش از نیمی از آنان بعدها در جریان دوران ترور بزرگ 8- 1937 تیرباران شدند. هرگز کسی ندانست که مقصود از این سیاست برنامه ریزی شده کشتار جمعی چه بود. شاید علت پارانویا و کژ خیالی استالین بود در نابود کردن دشمنان بالقوه، جنگ بر ضد «دشمنان اجتماعی» یا به احتمال بسیار دستچین پیشگیرانه «غیر قابل اعتمادها» به هنگام بروز جنگ در اوج تنش بین المللی. طنین وحشت سراسر جامعه را برگرفت و در تمام سطوح زندگی انعکاس یافت. یک شبه می شد به همسایگان، همکاران و وابستگان بر چسب «جاسوس» یا «فاشیست» زد.

دنیای فیزیک اتحاد شوروی بخصوص آسیب پذیر بود، چراکه از یک طرف عملکرد آن برای ارتش اهمیت داشت و از سوی دیگر به لحاظ ایدئولوژی یک دست نبود. دانشکده فیزیک دانشگاه مسکو کانون این انشعاب بود. در یک سمت گروهی از برجسته ترین پژوهشگران جوان چون یوری رامیر و بوریس جیسن قرار داشتند که پرچمدار و مدافع فیزیک اینشتین، بوهر و هیزنبرگ بودند و در طرف دیگر گروه مسن تری از استادان که نظریه های نسبیت و کوانتوم را به خاطر «ایده آلیست» بودن مردود می شمردند و در تضاد با ماتریالیسم دیالکتیک و مبنای «علمی» مارکسیسم لنینیسم. شکاف ایدئولوژیکی از نظر سیاسی عمیق تر بود. ماتریالیست ها معتقدان به ساز و کار کوانتوم را «وطن فروش» (یعنی «جاسوسان» بالقوه) می خواندند، چرا که تحت تاثیر علم و دانش غربی هستند و به خارج سفر کرده اند. در ماه اوت 1936 درست قبل از شروع دومین سال روابط لف و اسوتا، بوریس جیسن به اتهام وابستگی به یک «سازمان تروریستی ضد انقلابی» دستگیر شد. بعدا او را تیرباران کردند. در سال 1937 یوری رامیر از دانشگاه اخراج شد.

علت اصلی دستگیری

تنها شهادت از طرف یکی از دوستان اسیر جنگی مطرح شد که شنیده بود لف به زبان آلمانی با سروانی در کاتیا گفت و گو کرده است. لف گفته بود که این قضیه صحت دارد و از او به عنوان مترجم استفاده کرده اند و به تاکید افزوده بود که هرگز جاسوس نبوده است و اینکه او بر ضد آلمانی ها فعالیت داشته و نه به نفع آنان. لف از سر ساده لوحی باور داشت که اگر حقیقت را بگوید به او اجازه می دهند که به خانه برود. لف به وجود عدالت در اتحاد شوروی ایمان داشت. آیا عدالت همان چیزی نبود که به خاطرش جنگیده بود؟ وقایع بعدی اعتقاد او را در هم شکست. پس از چندین شب، ماموران بازجویی تهدیدش کردند که اگر حاضر به امضای اعترافنامه ای نباشد اعدامش می کنند. لف نپذیرفت. کتکش زدنند. او بعدها گفت که: «من از مرگ نمی ترسیدم، اما بعضی مواقع مستاصل می شدم، چون وحشت داشتم مردمانی که دوستشان دارم احتمالا فکر کنند من گناهکار بوده ام.»

شرایط حاکم در بازداشتگاه ها

به هر زندانی روزی دویست گرم نان و ماهی نمک سود داده می شد، ولی تقریبا آبی به آنها نمی دادند. خیلی ها به خاطر تشنگی مریض می شدند و جانشان را از دست می دادند. مردگان و افراد رو به مرگ را از واگن ها به بیرون پرتاب می کردند. کسی نمی دانست که چرا نگهبانان زندانیان را از آب محروم می کنند. در گولاگ مقررات و قوانین زیادی در باب مراقبت از گروه زندانیان اعزامی وجود داشت و به نظر عقلایی نمی رسید بگذارند زندانی ها که به عنوان کارگران برده، ارزش اقتصادی داشتند به آسانی جانشان را از دست بدهند. محتمل ترین توجیه آن است که نگهبانان نمی خواستند به خود زحمت دهند و سطل های سنگین آب را به داخل واگن ها ببرند، اما احتمالا عنصر سنگدلی و قساوت نیز بی تاثیر نبود و به استدلالشان در مورد موازین خود نگهبانان ربط داشت که از سلسله مراتب و کنترل سود می بردند. نگهبانان با به خدمت گرفتن بعضی از جنایتکاران، سیاسی ها را کتک می زدند و در مقابل دریافت جیره بهتر و آب، اموالشان را می دزدیدند. به جنایتکاران می گفتند که آنان «خودی» به حساب می آیند و «موقتا دستگیر شده اند» در حالی که سیاسی ها «دشمن خلق هستند» و مستحق کتک خوردن. لف از وحشیگری جنایتکاران دچار حیرت می شد. فکر می کرد که آنان بشر نیستند، بلکه پدیده بیولوژیکی نوظهوری هستند که کلبی مسلکی و وحشیگری شان به مرز سادیسم رسیده است. نگهبانان در قیاس با آنان اندکی بهتر بودند. روزی یک یا دو بار به واگن ها سر می زدند و به «جست و جو» می پرداختند. دستور می دادند که سیاسی ها در یک سمت جمع شوند و بعد با هر چه که به دستشان می رسید، از جمله میله آهنی، چکش چوبی یا فلزی، تکه ای تخته و چوبدستی آنها را می زدند تا طرز کار را به جنایتکاران بیاموزند. در یکی از این بازدیدها لف بشدت آسیب دید و در بازدیدی دیگر چنان ضربه ای به یک طرف سرش زدند که پرده گوشش پاره شد.

عامل بیگانه

تجاوز آلمان بر ضرورت ساختن راه آهن افزود. در اواخر 1941 آلمان ها بخش اعظم دانباس[ناحیه صنعتی حوضه دونتس در انحنای دو رود دون و دونتس در اوکراین] را که پنجاه و پنج درصد زغال شوروی را تولید می کرد اشغال کردند و منابع نفت کشور را مورد تهدید قرار دادند. بنابراین به پایان رساندن خط راه آهن ورکودا در اولویت نخست قرار گرفت و موضوعی شد برای بقای کشور. به همین خاطر سرپرستان گولاگ برای بموقع تمام کردن طرح تحت فشار شدید قرار گرفتند. 157 هزار زندانی در سال 1942 بدون وقفه در این خط بیگاری می کردند. آنان در چادرهای سرد یا در فضای باز با دمای انجماد می خوابیدند. همه خسته و هلاک بودند و هر روز صدها نفرشان از سرما، گرسنگی و بیماری می مردند. آنها برای سرعت بخشیدن به انجام پروژه ریل ها را بدون زیر ساختی محکم روی سنگ یا شن زمین می گذاشتند. دریاچه ها و مرداب ها را دور می زدند و در فکر ضرورت آماده سازی زمین نبودند و حتی ریل آهنی را روی سطح یخی نصب می کردند و می گفتند پل ها را می شود بعدا ساخت. خط آهن دارای تعداد زیادی پیچ و شیب خطرناک بود و قطارها اکثرا دچار حادثه می شدند و به دستگیری ها به اتهام «خرابکاری» می انجامید. پل حساس و حیاتی روی رودخانه پچورا با چنان شتابی (با الوارهای چوبی به عوض استفاده از آهن و فولاد) ساخته شد که نخستین قطارهایی که در سال 1942 از روی آن عبور کردند نتوانستند از سرعتی بیش از پنج کیلومتر در ساعت فراتر روند و در خطر سقوط به علت ارتعاش پل بودند. با این وصف و در نهایت زغال از ورکودا به شهرهای روسیه و صنایع آن حمل شد و در 1945 به دویست هزار تن در ماه رسید.

زجر و شکنجه روحی

لف در نامه ای به اسوتا نوشت: آیا تو می توانی تصور کنی یا درک کنی که یک بازجویی واقعا چیست!؟ موضوع

بر سر عذاب دادن فیزیکی نیست که من هیچ گاه آن را تجربه نکردم، بلکه رسوخ در روح و روان آدم است. آیا می دانی چه چیزی بدتر از مرگ است؟ سوء ظن.

اوضاع اقتصادی و جیره بندی

شرایط مادی برای هرکسی در مسکو سخت بود. مغازه ها خالی بود. کمبود موادغذایی احساس می شد، حتی اقلام اساسی به صورت جیره بندی توزیع می گردید. خانواده اسوتا مانند هر مسکویی دیگر با کشت سیب زمینی و سبزیجات در قطعه زمینی در خارج از شهر که روزهای یکشنبه با قطار یا مترو به آنجا می رفتند، خود را از گرسنگی نجات می دادند. در بهار 1947 اوضاع مسکو به درجه ای از خرابی رسید که مردم نگران بودند که بزودی هیچ چیز برای خوردن نخواهند داشت. دلشوره و اضطرابی که سرمنشا آن خبرها و شایعات مربوط به اوکراین بود، جایی که چند صد هزار نفر در 7-1946 از گرسنگی مردند. اسوتا با صراحت در نامه ای که سانسورچی ها هیچ گاه اجازه دریافت آن را نمی دادند، به لف نوشت:

حتی نمی توانم به آن فکر کنم. مردم برای رفتن به سیبریه یا بلاروس به قطارها هجوم می برند، ولی در آنجاها هم چیزی جز سیب زمینی وجود ندارد. قطارها دیگر به مسکو نمی آیند، با این حال شهر پر از گدا شده است. دست کم نیمی از جمعیت مسکو در شرایطی بدتر از دوران جنگ زندگی می کنند. لف، دیدن این صحنه ها درد آور است. همه در حال روز شماری هستند که پاییز برسد و از خودشان نمی پرسند که آن محصول چگونه به دست خواهد آمد. در این لحظه همه چیز در خانه رو به راه است... ما 3 نفر 6 کارت جیره داریم و می توانیم بدون مراجعه به بازار آزاد راحت گذران کنیم (تنها چیزی که ما یک روز در میان از فروشنده آزاد غیر دولتی می خریم شیر است.)... درست است که رنگ گوشت را نمی بینیم، اما آدم های گیاهخوار هم وجود دارند که می گویند آنها معمولا تا صد سال عمر می کنند. اوضاع تا جایی که به درآمد ما ربط دارد بدتر شده: بابا 1300روبل می گیرد و حقوق من 930روبل است، اما این مبالغ خیلی زود تمام می شود.

نگاه کلی به شرایط حاکم در گولاگ

جمعیت گولاگ در اوایل دهه 1950 به اوج خود رسید. براساس آمار رسمی، جمعیت اردوگاه های کار اجباری و کلنی های سیستم گولاگ 2561351 زندانی بود، یعنی یک میلیون بیشتر از سال 1945. اگرچه این رقم تنها دو درصد جمعیت کل نیروی کار اتحاد شوروی سوسیالیستی را در بر می گرفت، لیکن سهم و نقش واقعی گولاگ در اقتصاد کشور فوق العاده بیشتر بود. کار گولاگ بخصوص در استخراج معادن فلزات گرانبها در نواحی سرد سیر دور افتاده اهمیت چشمگیری داشت. استخدام کارگران آزاد برای این قبیل مناطق، اگر نگوییم غیرممکن، اما بسیار پرهزینه بود و گران تمام می شد. گولاگ نقش عملی عظیمی در «پروژه های بزرگ» اواخر دهه 1940 و اوایل سال های 1950 داشت که قرار بود، دست کم به صورت رسمی سمبل دستاوردهای نظام اتحاد شوروی پس از جنگ باشد. برنامه ها و پروژه هایی چون: آبراه ولگادن، نیروگاه آبی کویبیشف، راه های آهن بایکال آمور و ماورای قطب، توسعه متروی مسکو و تاسیس مجموعه ای جدید و وسیع برای دانشگاه مسکو بر فراز تپه های لنین، یعنی یکی از هفت بنای شبیه کیک عروسی (کلیساهای جامع استالین) به سبک متظاهرانه «امپراطوری شوروی سوسیالیستی» که در آن سال ها با شتاب در اطراف پایتخت پدیدار می شد.

اسوتا تحت تاثیر دانشگاه جدید قرار گرفت که بنای اصلی آن در آن زمان بلندتر از هر ساختمانی در شهر بود و تقریبا از هر جای مرکز مسکو دیده می شد. اسوتا به لف نوشت: «مثل آن است که تمام شهر در شب روشن باشد. کناره های بنای اصلی می درخشد. واقعا زیبا است. اینکه اسوتا می دانست که این مجموعه جدید با نیروی کار زندانیان گولاگ ساخته شده است، نمی توان مطمئن بود. او با اشتیاقی ساده لوحانه اظهارات مشابهی در مورد بسیاری از پروژه های ساختمانی دیگر نظام کمونیستی می کرد و غافل بود که زندانیان گولاگ سازنده آن هستند. لف نیز متاثر از تصورات تبلیغاتی در مورد این قبیل اماکن بزرگ و وسیع ساختمانی بود. لف با دیدن فیلم مستندی درباره آبراه ولگا دن در باشگاه مجتمع چوب که بعضی اوقات فیلم هایی به نمایش می گذاشت به اسوتا نوشت: به مدت یک ساعت تمام هیچ فکر و حسی نداشتم جز احساس غرور و تحسین برای قدرت ذهن انسان و تبادل منظم و هماهنگ هزاران ایده و اندیشه در خلق معجزه ای قابل لمس. البته فیلم عیب و ایراد زیادی داشت و بخصوص از نظر کیفیت سرهم بندی شده بود. با این وصف فوق العاده اثربخش بود.

ناکارآمد شدن نظام گولاگ

کمبود کارگر، عدم کارآیی، سقوط بازدهی و افزایش هزینه ها و علی الخصوص آرام کردن زندانیان که بیش از هر زمان دیگر سرکش و یاغی شده بودند و تن به کار نمی دادند از جمله عوامل ناکارآمدی گولاگ بودند. نظام اقتصادی گولاگ دیگر عقلانی به نظر نمی رسید. در سال 1953 ام.و.د. دو برابر درآمد حاصل از بازدهی اردوگاه ها خرج گولاگ می کرد. چندین نفراز مقامات ارشد ام.و.د. کارآیی کار اجباری را مورد تردید قرار دادند. حتی بحث در باره این بود که قسمت هایی از گولاگ منحل شود و با طبقه بندی زندانیان، آنان تا حد ممکن در ردیف کارگران کشوری محسوب شوند. اما چون استالین حامی پروپا قرص نظام گولاگ بود، هیچ یک از این عقاید و پیشنهادات، به شکل جدی مطرح نشد.

کوشش در اصلاح موازین حاکم در گولاگ

ایده اصلاح زندانیان در ضمن کار، محور ایدئولوژی تاسیس گولاگ در دهه 1930 بود. این هدف با اتکا براین فکر که اردوگاه ها باید حداکثر بهره برداری و مجازات را در مورد «دشمنان خلق» اعمال کنند، در اواخر همان دهه تقریبا به دست فراموشی سپرده شد. اما در سال های پایانی دهه 1940 و همزمان با کنکاش روسای گولاگ برای یافتن راهی جهت فعال کردن زندانیان، به ایده اصلی و اولیه بازگشتند. رهبران حزب در مجتمع چوب طرحی برای آموزش مهارت صنعتی به زندانیان ارائه دادند. آنها در 1950 یک «مجموعه آموزشی» در محل اولیه کلنی اول در خیابان هشت مارس که اخیرا تعطیل شده بود تاسیس کردند و در ساعات کار به تعلیم زندانیان «واجد شرایط» در زمینه توپوگرافی، زمین شناسی، کشیدن خط آهن و مهندسی پرداختند. تمام معلمان از زندانیان سابق بودند.

امید به آزادی

لف انتظار داشت ظرف چند روز آزاد شود. اینک تحمل هر لحظه برایش مشکل بود. شادی و شعفی که انتظار داشت احساس نکرد. در واقع به گونه ای به خاطر ترک گفتن اردوگاه کار اجباری غصه دار به نظر می رسید. دوستی هایی که برقرار کرده بود از دست می داد. افرادی چون استریلکوف که مریض احوال بود و همان گونه که در آخرین نامه اش از اردوگاه کار اجباری به اسوتا نوشت، نمی خواست ترکش کند. اگر لف تمام نامه هایش در طول هشت سال گذشته را شماره گذاری می کرد به عدد 647 می رسید.

نیم نگاه

لف در نامه ای به اسوتا نوشت: آیا تو می توانی تصور کنی یا درک کنی که یک بازجویی واقعا چیست!؟ موضوع بر سر عذاب دادن فیزیکی نیست که من هیچ گاه آن را تجربه نکردم، بلکه رسوخ در روح و روان آدم است. آیا می دانی چه چیزی بدتر از مرگ است؟ سوء ظن.

نگهبانان با به خدمت گرفتن بعضی از جنایتکاران، سیاسی ها را کتک می زدند و در مقابل دریافت جیره بهتر و آب، اموالشان را می دزدیدند. به جنایتکاران می گفتند که آنان «خودی» به حساب می آیند و «موقتا دستگیر شده اند» در حالی که سیاسی ها «دشمن خلق هستند» و مستحق کتک خوردن.