آرشیو پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶، شماره ۳۹۶۵
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

زندگی...

سروش صحت
داستان کوتاه

خیابان کیپ کیپ بود و ماشین ها از جای شان تکان نمی خوردند. مردی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «این ترافیک دیگه داره دیوانه مون می کنه.» زنی که کنار مرد نشسته بود، گفت: «قبلاها فقط صبح ها و غروب ها ترافیک بود، حالا دیگه همه اش ترافیک داریم، صبح، ظهر، عصر، شب، نصفه شب... همه اش.» راننده گفت: «حالا کاش هوا خوب بود... فکر کنید همه اش تو ترافیک باشید، هوا هم آلوده باشه.» مردی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «تازه هنوز اول آلودگیه، بذارید زمستان بشه دیگه نفس نمی تونیم بکشیم.» زنی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «خدا بهمون رحم کنه.» مرد میانسالی که جلوی تاکسی نشسته بود، به بیرون خیره شده بود و انگار صدای بقیه مسافرین تاکسی را نمی شنید. زنی که عقب تاکسی نشسته بود از مردی که جلو نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد، پرسید: «شما رو ترافیک و آلودگی هوا اذیت نمی کنه؟» مرد لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: «من دو تا توده توی ریه و طحالم پیدا شده، دارم میرم جواب آزمایش هاش رو بگیرم، ببینم چیه.»