آرشیو پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۶، شماره ۳۹۷۵
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

داستان کوتاه: آخر خط...

سروش صحت

تاکسی پر بود. من جلو نشسته بودم و سه نفر مسافر هم عقب تاکسی بودند. غروب دلگیری بود و سرما و ترافیک، دلگیری غروب را بیشتر می کرد. مردی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «فکر کنم هیچ وقت نرسیم.» جوانی که کنار مرد نشسته بود، پرسید: «چرا؟» مرد گفت: «از بس ترافیکه...تمومی نداره.» زنی که پشت سر راننده نشسته بود، گفت: «واقعا تمومی نداره... عمرمون داره همینجوری می ره.» راننده گفت: «تموم می شه...» مرد گفت: «ماشاء الله... چه حوصله ای داری شما.» جوان گفت: «حوصله نداشت که نمی تونست راننده تاکسی بشه.»

مدتی بعد از شلوغی جستیم و ترافیک را رد کردیم. مرد جوان کمی جلوتر و زنی که عقب تاکسی نشسته بودند، از تاکسی پیاده شدند. به راننده گفتم: «همه رسیدند جز من.» راننده گفت: «تو هم می رسی، تو هم پیاده می شی... هیچ مسافری تا حالا توی تاکسی نمونده... همه پیاده می شن. یکی، یکی...»