آرشیو پنج‌شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶، شماره ۳۹۸۱
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

نفسی که در شب یلدا بالا نمی آید

سروش صحت

یک لحظه فکر کردم آسمان ابری شده و احتمال بارندگی هست. خوشحال شدم ولی اشتباه می کردم. حجم آلودگی و غبارها اینقدر متراکم و غلیظ بود که انگار کل آسمان بالای سرمان ابری بود: ابری از آلودگی. ابری که نمی گذاشت نفس بکشی. در تاکسی هیچ کس حرف نمی زد. خانمی که با پسر شش- هفت ساله اش عقب نشسته بودند هر دو ماسک داشتند و هر دو سرفه می کردند. رادیوی تاکسی روشن بود و آگهی پخش می کرد. آگهی بانک های مختلف که قرعه کشی داشتند و جوایز ارزنده و سود مشارکت می دادند، بعد تبلیغ دستگاه کارت خوان، بعد بانک همراه که ما را از رفتن به بانک بی نیاز می کرد، بعد ماکارونی، بعد پفک، بعد نوشابه های انرژی زا و بعد... ولی در تاکسی کسی حرف نمی زد. برج میلاد که هیچ، بیست متر جلوتر هم به زور دیده می شد. تاکسی از زیر یک بیلبورد بزرگ که به پل هوایی نصب شده بود و تصویر خانواده ای خندان را نشان می داد که دارند انار و هندوانه می خورند، رد شد و یادم آمد امشب شب یلداست. در تاکسی کسی حرف نمی زد...