آرشیو چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۶، شماره ۶۶۸۳
صفحه آخر
۲۴
یادبود

امید، بزرگ ترین شعف است

حجت بداغی (داستان نویس)

عجب محشری است. محشر نه به این معنا که خیلی خوب است، محشر به معنای اخص کلمه. همان کن فیکون شدن جهان. همان کوه های چون پنبه زده شده روان. همان خاموش شدن ستاره ها در آب های روان. از تمام جهانی که بیرون رمان است و ما در آن زندگی می کنیم دو گزارش کوتاه از یک پرونده مختومه در دست ماست که شاید در روزنامه خوانده باشیم، یا در گزارش پلیس. مردی برای تعطیلات به کنار دریا می رود، جایی که نصف روز با قطار از جهان ما فاصله دارد، اما به شکل وجودی کاملا متمایز از جهان ماست، از جهان ما جایی که مرد رفته را از دور می توان دید همیشه، در زل آفتاب، در شنزار تفتیده، جایی که خطوط نگاه در هم می شکند و تصویر دیدنی نی نی می کند و ما هرگز به آن نمی رسیم، هر چه برویم فاصله آنجا با ما کم نمی شود، زیرا که آنجا سراب است. این کتاب را امسال همین چند ماه پیش خواندم. یادم می آید روی جلد صد سال تنهایی از قول ناتالیا کینگزبورگ خطاب به کسانی که می گفتند رمان مرده است نوشته بود همگی در برابر این کتاب کلاه از سر بردارید. من مدت ها بود لذت مبهوت شدن از خواندن را، از آن دست که اول بار امریکای کافکا را خواندم، یا مرشد و مارگاریتا را، یا باران تابستان را، یا خیلی های دیگر که خوانده اید و می دانید، از دست داده بودم. تصور می کردم دیگر نوشته تازه ای نیست از آن دست که یکسر دیگر باشد، یا دست کم من آنقدر خوانده ام که دیگر چنین نوشته ای برایم نیست. فکر می کردم لذت بدون تحلیل از خواندن چیزی است که در تاریخ زندگی من تاریخ مصرفش گذشته، اما وقتی «زن در ریگ روان» را خواندم، که خیلی هم متاخر است، خیالم راحت شد، تا انسان ها می نویسند همیشه چیزی هست که تازه از همه آنچه خوانده ام باشد، مگر دست من کوتاه باشد، که این هم دردی نیست زیرا که امید یافتن بزرگ ترین شعف است. زن در ریگ روان را نمی شود جزو رمان های بزرگ دسته بندی کرد، اما بی شک همنشین بزرگترین نوول های جهان است؛ همنشین بوف کور ما، دل تاریکی کنراد، آئورای فوئنتس، مسخ کافکا و دیگران. خواننده های کلکسیونر اگر این کتاب را نخوانده اند کلکسیونشان سخت ناقص است. این را از راه تجربه می گویم.