آرشیو پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۶، شماره ۳۹۹۳
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

داستانک

لکه نور

سروش صحت

با دوستم سوار تاکسی شدیم. دوستم ناراحت است و ناراحتی اش آنقدر زیاد است که انگار ارتباطش با بیرون از خودش قطع شده است. نگران زلزله نیست، آلودگی هوا اذیتش نمی کند، ترافیک برایش مهم نیست و انگار اخبار را اصلا گوش نکرده و نشنیده است. از دوستم پرسیدم: «آخرین بار کی باهاش حرف زدی؟» دوستم گفت: «یکشنبه... یکشنبه گفت دیگه به من زنگ نزن.» پرسیدم: «تا کی قراره بهش زنگ نزنی؟» دوستم گفت: «نمی دونم، می ترسم دیگه جواب تلفنم رو نده، می ترسم بره، می ترسم گمش کنم.» به دوستم گفتم: «اینقدر غصه نخور، همین فردا ممکنه دیگه نباشیم، یه زلزله بیاد، معلوم نیست بعدش کی باشه، کی نباشه.» دوستم گفت: «همین دیگه، همین وقتی اینقدر عمرها کوتاهه، وقتی از فردامون خبر نداریم چرا کسی را که اینقدر دوستش داره، ول می کنه؟» به دوستم نگاه کردم و فهمیدم که وسط آلودگی هوا و ترافیک و نگرانی زلزله و خبرهایی که ناگوار است هم عشق زنده می ماند. دوستم را بغل کردم. بیرون ترافیک بود و هوا کثیف بود و ممکن بود زلزله بیاید و اخبار ناگوار بود.