آرشیو پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، شماره ۴۰۲۳
غیر قابل اعتماد
۹
منظومه

یک منظومه کم یاب

قلدری کن که قلدران رستند

منوچهر احترامی

شعر «کابوس سوم شاه» را «منوچهر احترامی» در آخرین روزهای اقامت شاه در ایران و به دنبال شب های الله اکبر و راه پیمایی های میلیونی آن روزها سرود. این شعر از جهت روانی و دربرداشتن بسیاری از نکات مورد توجه مردم و اشاره به محتوای دستورهای شاه، بخصوص آنچه در همان روزها به صورت نوار گفتار او خطاب به نظامیان منتشر شده بود، بسیار بر دل مردم نشست. این شعر یک بار در سال 1358 در یک جزوه منتشر شد و پس از آن، دیگر به صورت کامل انتشار نیافت. (برای انتشار این شعر مجبور به تغییر یکی دو کلمه شدیم که از روح استاد عذر می خواهیم.)

آریامهر مرد پفیوزی

بود در تختخواب خود روزی

داشت در بین خواب و بیداری

حالتی بین مرگ و بیماری

روی درهم کشیده واخورده

عینهو آدم دواخورده

آن دماغ درشت شامیوه

گشته پژمرده چون زن بیوه

پای لرزان و دست و دل، لرزان

لرزش خصیتین بدتر از آن

چشم ها در غبار غم مستور

دهنش خشک و اشتهایش کور

رطب و یابس که پشت هم کرده

جمع گشته یبوست آورده

صبح تا شب جلزولز کرده

شب توی رختخواب، کز کرده

هی پریده ز خواب و هی خفته

دم به دم دیده خواب آشفته

یک طرف بانک مرگ بر یارو!

بانگ الله اکبر از یک سو

در تمام دقایق شب پیش

حضرتش را نشانده در تشویش

«شب تاریک رفت و آمد روز»

خود چه روزی که قوز بالاقوز

با همه خستگی ز جا برخاست

شانه زد زلف و دست و روی آراست

زان سپس رو به سوی آینه کرد

مدتی خویش را معاینه کرد

اخم درهم نمود و خشم گرفت

تا ز تصویر زهرچشم گرفت

بعد از آن، نیش خویش را وا کرد

نیش واکرده را تماشا کرد

نیم رخ ایستاد و با لبخند

نگهی سوی خویشتن افکند

پیچ و تابی بداد بر ابرو

گفت: ای، پر بدک نئی یارو!

با طمانینه پوزخندی زد

لاجرم از خودش خوشش آمد

بینی اش را گرفت و ورزش داد

سینه ای صاف کرد و راه افتاد

دست بر ماه و پای بر ماهی

تکیه زد بر اریکه شاهی

لیک در صندلی ولو نشده

ننشسته، عقب جلو نشده

بانگ آمد ز کوچه: هان، برخیز!

که سرآمد زمان رستاخیز

با توییم آی مرد نالوطی!

جمع کن این بساط طاغوتی!

شاه شاهان شنید این فریاد

ناگهان یاد روز پیش افتاد

یاد انبوه راه پیمایان

که نه آغاز داشت، نه پایان

یاد فریادهای رعب انگیز

در قم و یزد و مشهد و تبریز

یاد ایام نفرت و کینه

کینه های عمیق دیرینه

همچنین یاد سال های خوشی

سال های سرور و بره کشی

نفت یامفت را چپو کردن

پول ها را هپل هپو کردن

زیر عنوان مملکت داری

دزدی و عیش و نوش و طراری

دست در خون خلق تا مرفق

صبح تا شام، دم زدن از حق

(دست گفتیم و یاد دست افتاد

در سراپای او شکست افتاد)

دست ها را گرفت سوی خدا

کای خدا! گوش کن به صحبت ما

ای خدایی که خالق شاهی!

رشوه از ما چقدر می خواهی؟

تا بگویی جناب عزرائیل

دشمنان مرا دهد تقلیل

نفت خواهی، بیا بگیر و ببر

گاز خواهی، بیا و مفت بخر

تخت و تاج مرا بکن تضمین

تا کنم نفت و گاز تو تامین

ای خدا گر کمک کنی، با من

شاید آباد گردد این میهن

وحی آمد که ما خطا کردیم

در چنین خلقتی که ما کردیم

لاجرم بین این همه بنده

شرمگین گشته ایم و شرمندد

نه مصدق ز کار ما راضی

نه قمی، نه جناب شیرازی

پیرمردی به اسم بازرگان

آدمی با شهامت و ایمان

از اداهای تو دلش خون است

دشمن خونی تو ملعون است

همه در التهاب و بی تابی

بخصوص این جناب سنجابی

همه این ها به یک طرف، اما

الامان، الامان از آن «آقا»...

ما خداییم و تو خداشاهی

بهر میهن مرا نمی خواهی

شرح حال تو را چو بشنفتیم

در جواب تو این سخن گفتیم

«با خدا باش و پادشاهی کن

بی خدا باش و هرچه خواهی کن»!

شاه بیچاره در هراس افتاد

گریه کرد و به التماس افتاد

تلفن زد به خدمت «ارباب»

که بزرگی کن و مرا دریاب!

گفته بودی که مکر و کید کنیم

عمرو را جانشین زید کنیم

طبق دستور تو عمل کردیم

مهره ها را عوض بدل کردیم

لیک این حقه هم افاقه نکرد

ریشه حقه، برگ و ساقه نکرد

گفت: از شخص بنده پند بگیر

همتی کن: بکش، ببند، بگیر!

مرده ها را ببر به گورستان

زنده ها را بریز در زندان

شده از تانک استفاده کنی

نظم را ملزمی اعاده کنی

شاه پژمرده این سخن چو شنید

خون افسرده در رگش جوشید

نیش وی رفت تا بناگوشش

آفرین زد به «کارتر» و هوشش

داد زد: های، ای نخست وزیر!

همتی کن، بکش، ببند، بگیر!

هرکسی را صلاح می دانی

بچپان داخل هلفدانی

بگو از قول من به زندان بان

بنویسد به سردر زندان

هرکه دارد عقیده ای موجود

بسپارد به بنده وقت ورود

نسپارد اگر، شود مفقود

بنده مسئول آن نخواهم بود

قلدری کن که قلدران رستند

همگی شان چماق در دست اند

قلدری ضامن بقای من است

قلدری خصلت «بابا»ی من است

این همه خرح اسلحه کردیم

دخل مطلوب پس نیاوردیم

فورا ابلاغ کن به سربازان

توپچی ها، گلوله اندازان

بی جهت هی گلوله درنکنند

سرب و باروت را هدر نکنند

وقت دادن، گلوله را بشمار

تا که دقت کنند در کشتار

عوض هر گلوله، یک آدم

بده تحویل من، نه بیش و نه کم

تیر بشمار و تیرخورده بگیر

زنده از کس نگیر، مرده بگیر

گر کسی تیر خورد و شد مجروح

با چماق از تنش برون کن روح

چون که مجروح دردسر دارد

خرج، از مرده بیشتر دارد

یک طرف خرج دکتر و دارو

مبلغ کفن و دفن از یک سو

این طرف ناله فک و فامیل

که بگیرد جنازه را تحویل

آن طرف فحش و ناسزا و شعار

به من و جیمی کارتر و سرکار

گر که مجروح زنده دربرود

زحمت ما همه هدر برد

گفت: این بار اوامر عالی

شود اجرا بدون ماسمالی!

رفت و تا تیر داشت تیر انداخت

عده ای را به زور گیر انداخت

عده ای کشته، عده ای مجروح

عده ای زنده، عده ای بی روح

روز چون رفت و شب فراز آمد

لاجرم نزد شاه باز آمد

سر تعظیم پیش شاه نهاد

داستان را به او گزارش داد

شاه از این عمل خوشش آمد

کرد خمیازه ای و کش آمد

شب شد و اشتهای او شد باز

دست را کرد توی سفره دراز

اولین لقمه را که می بلعید

باز فریاد «مرده باد» شنید

یک طرف بانگ مرگ بر یارو!

بانگ الله اکبر از یک سو

گفت: این ها دگر چه می گویند؟

چیست اهداف شان، چه می جویند؟

گفت: این عده از صغیر و کبیر

کاسب و تاجر و غنی و فقیر

طالب مردن شهنشاه اند

هیچ چیز دگر نمی خواهند

لقمه شاه در دهانش ماند

زیر لب اشهد خودش را خواند

هیکلش عینهو مقوا شد

مثل فانوس، روی هم تا شد

یاد آن ناجی عزیز افتاد

ناله ای کرد و زیر میز افتاد