آرشیو پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، شماره ۴۰۲۸
غیر قابل اعتماد
۱۴
در همین زمینه

قصیده عشقیه

در مدح آن بانو...!

مجتبی احمدی

(به مناسبت چهاردهم فوریه، روز «ولنتاین» یا روز عشاق، که اصلا ما خودمان پنجم اسفند و «سپندارمذگان» و روز عشق ایرانی و بزرگداشت زن و زمین را داریم، و در مدح آن «بانو» فرماید:)

پریشب رفته و مانده است با من بوی بارانش

پریشب، شهر تر شد: هم خیابان، هم بیابانش

بیابان را سراسر غرق باران دیدم و گفتم:

«بیابانش که این باشد، چه باشد پس خیابانش؟!

تو گویی شهر دارد دوش آب سرد می گیرد

و دستی می کشد کیسه به سرتاپای میدانش

الا دلاک باران! کاش امشب چرک برگیری

ز اندام در و دیوار و بولوار و اتوبانش»

و باران آمد، اما شهر از این بهتر نشد وضعش

که باید دست کم قرنی بخیسانند در وانش!...

پس از باران، خیابان های چرکین شهر را گشتم

مگر بینم که دارد روزنی دیوار زندانش

نه روزن، بلکه در: آری، دری دارد که می دانم

که باران پیش از این ها مدتی بوده است دربانش

که پشتش خانه ای، گل خانه ای: در بوی گل ها گم

و «بانو»یی که ناپیداست بین شصت گلدانش

چه بانویی؟ قدرقدرت، قوی شوکت، قمرطلعت

که گر رخصت دهد، روزی روم شخصا به قربانش

چه بانویی؟ همان بانو که در این خانه، حاکم اوست

چه ملکی می شود ملکی که این بانوست سلطانش!

حدودا اکثر شب ها خوشم با مدح آن بانو

که چرخ گوشت می چرخد مکرر تحت فرمانش

ز صدر آشپزخانه، چنان برمی کشد فریاد

که هال خانه، مخفی می شود در پشت دالانش

خوشا آن دم که شوق پخت وپز دارد به دل، آنک

برای شعله های گاز، آرد آتش از جانش

سزد کلا شکم باشم، اگر او آشپز باشد

که دارد مزه دیگر، غذای دیگ جوشانش

پر از شوق است صبحم گر حدودا چار بعدازظهر

به لطف او نشینم نیم ساعت بر سر خوانش

غذای سفره او هرچه باشد لذت محض است

که توفیری ندارد تخم مرغ و مرغ بریانش

زهی طبع بلند او! که گر روزی به چنگ آرد

کند «سیمرغ» را با مغز گردو در فسنجانش!

فدای ترش و شور و تلخ و شیرینش! که می دانم

تمام مزه ها خوش مزه شد با طعم دستانش

ز دستانش چه گویم؟ دسته گل در آستین دارد

الهی چشم گلچین دور بادا از گلستانش!

چه خوش اقبال و خوش بخت اند و سرخوش، دست کش هایی

که می گیرند دستش را، چنان که نیست امکانش!

برای شست وشوی ظرف ها شوری دگر دارد

نظافت، کشتی و او، ناخدا و سینک، سکانش

چنان بشقاب و دیس و قاشق و چنگال می سابد

که نجار و فلزکاری، شود اسکاچ، سوهانش!

یقین دارم که بعد از شست وشو با ذره بین آید

مبادا لکه ریزی بماند روی فنجانش

خوشا فنجان چای قندپهلویش، که جای قند

لبالب می شود هر روز از لبخند، قندانش

مرتب کیست؟ او: آن سان که مانندش نمی یابی

منظم کیست؟ او: آن گونه که کس نیست هم سانش

چنان دارد شعف در موسم خانه تکانی که

ببینی موقع جاروکشیدن ها غزل خوانش

غزل، بی روی او لطفی ندارد، گرچه از شیراز

قصیده نیز، هرچند آورند از شهر شروانش

تمام حسن ها جمع است در او، حبذا!... اما

دریغا، حسرتا، دردا، از آن یک دانه نقصانش!

که او راضی به وصلت با چنین یک لاقبا شاعر-

نخواهد شد، دهم سوگند اگر حتی به قرآنش!

و تازه، گیرم او یک هو شود راضی، چه حاصل؟ چون

یقینا بعد از آن، باید شود اقناع مامانش

ولی البته از تقدیر هم گویا گریزی نیست

که بانویی چنین اصرار دارد روی خسرانش!

همین بانو که می خواهم برایش تندرستی را

اگرچه نادرست است این همه ناز فراوانش

حدودا بعضی از شب ها خوشم با مدح این بانو

که می کوشم نگیرد دست هجوم را گریبانش!