آرشیو پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، شماره ۴۰۴۵
شرح بی نهایت
۱۱
یاد

شعری از خوشه رحمانی

گاهی باران

هیچ بادی نمی آمد

باران نمی بارید

انگار پاییز بودو کسی به یاد نمی آورد

برگی از درخت افتاده باشد

من

روبروی پنجره ایستاده بودم

و او

که پشت سرم بود

تمام رنگ هایش را به دیوار پاشید

گاهی باد می آمد

گاهی باران

کسی کلاغ ها را به یاد نمی آورد

من

پشت میز نشسته بودم

و او

که روبرویم بود

کاغذها را

میان کبریت و پنجره گرفت

کبریت را

میان کاغذ و دست هاش

هیچ عابری در خیابان نیست

اصلا خیابانی اینجا نیست

کسی پنجره را به یاد نمی آورد

کسی کبریت را به یاد نمی آورد

و زنی

که پشت سرم نیست

شبیه بارانی بود

که از کاغذهای سوخته می بارید