آرشیو دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۷، شماره ۳۱۲۴
ادبیات
۹

نمایشنامه هایی تازه در نشر مانوش

هنرمند و دیکتاتور

دو نمایشنامه از امانوئل روبلس با نام های «پنجره» و «جزیره نامسکون» تازه ترین ترجمه های محمدرضا خاکی هستند که هر دو در قالب یک کتاب به تازگی توسط نشر مانوش به چاپ رسیده اند. امانوئل روبلس در سال 1914 در الجزایر متولد شد و در سال 1995 در بولونی فرانسه از دنیا رفت. روبلس در زندگی هشتادساله اش فرازونشیب ها و تجربه های مختلفی را تجربه کرد و به کشورهای متعددی هم سفر کرد. او دوره لیسانسش را در دانشکده ادبیات و زبان های خارجی دانشگاه الجزایر گذراند و ضمن تحصیل با مجله «الجزایر جمهوری خواه» که آلبر کامو سردبیرش بود به همکاری پرداخت. روبلس در دوره ای که به خدمت سربازی مشغول بود، با نویسندگانی مثل کامو، ماکس پول فوشه، رنه ژان کلود و کلود دو فرمن ویل ملاقات کرد. اما یکی از مهم ترین تجربه های زندگی روبلس، در دوران جنگ جهانی دوم شکل گرفت. با شروع جنگ روبلس تحصیلش را رها کرد و نخست به عنوان کمک مترجم و سپس به عنوان افسر مترجم به ارتش پیوست و کمی بعد به عنوان خبرنگار رسمی ارتش در جنگ مشغول به کار شد. حضور در جنگ، تجربه ای بود که بعدها دستمایه بسیاری از رمان ها و داستان های روبلس شد. بعد از جنگ روبلس تلاش کرد که از راه نوشتن به امرار معاش بپردازد و در این دوره با مجلات و روزنامه های متعددی در پاریس به همکاری پرداخت. روبلس علاوه بر نوشتن به سفرهای متعددی هم می رفت و همچنین یکی از اولین نویسندگانی بود که به ترجمه شعرها و نمایشنامه های لورکا پرداخت. محمدرضا خاکی در مقدمه ترجمه اش به این نکته اشاره کرده که آثار روبلس امروزه برای طیف وسیعی از خوانندگان ادبیات معاصر جهان شناخته شده است تا آنجا که آثارش در مجموعه کتاب های جیبی و در تیراژ وسیع به چاپ رسیده است. در سال 1959 مجله ادبی سیمون که در شهر زادگاه روبلس منتشر می شد شماره ویژه ای به روبلس اختصاص داد و در آن شماره تعداد زیادی از نویسندگان درباره روبلس و اهمیت و جایگاه او نوشتند. خاکی در بخشی از مقدمه اش، قسمتی از نوشته کامو درباره روبلس را آورده است: «آفریقا از کوه های پیرنه آغاز می شود. به همین دلیل می خواهم بگویم که چرا روبلس دوبرابر الجزایری است؛ زیرا او در وجودش مثل بسیاری از ما، هم خون اسپانیایی دارد و هم انرژی بربرهای آفریقایی؛ و به همین دلیل است که چنین ترکیبی پرورنده نسلی از انسان هایی است که نمی توانند در کلان شهرهای اروپایی احساس آرامش و قرار داشته باشند. از سویی دیگر، کلان شهرنشینان نیز در برابر چنین انسان هایی احساس راحتی چندانی ندارند. و دقیقا به همین دلیل است که، آثار چنین فردی، آثاری خاص است؛ آثاری که مطمئنا بخشی از آن، از یک سو، محصول سنت ادبی فرانسوی است (روبلس، از این نقطه نظر، باید موپاسان و فلوبر را به عنوان پدران ادبی آثارش بپذیرد.) اما از سوی دیگر، روحی دیگر نیز در کارهایش وجود دارد؛ روحی متمایز، با یک حال و هوای خشن و به شکلی وحشیانه ظریف! گاهی اوقات ظریف و آشنا، گاهی اوقات غریب و ناشناخته...».

روبلس به جز نمایشنامه، رمان ها و داستان هایی هم نوشته است که برخی از آنها شهرتی زیاد دارد. از جمله یکی از رمان های او با عنوان «نام این سپیده دم است»، با اقبال بسیاری مواجه شد و کارگردان مشهور، لوئی بونوئل، فیلمی بر اساس آن ساخت. روبلس در سال 1945 پس از اقامتی کوتاه در نیویورک به مکزیک سفر کرد و از آن به بعد، به سینما گرایش بیشتری پیدا کرد و به جز همکاری با بونوئل برای نوشتن سناریوی فیلم «نام این سپیده دم است»، به همکاری با وسکونتی برای نوشتن سناریویی بر اساس «بیگانه» کامو پرداخت. روبلس از آن به بعد سناریوهای زیادی هم برای فیلم های تلویزیونی نوشت. نمایشنامه «پنجره»، روایتی از خشونت دیکتاتوری های نظامی در کشورهای آمریکای جنوبی است و «جزیره نامسکون» هم یادآور دوره اشغال فرانسه توسط آلمان نازی است.

«همدست ها» نمایشنامه ای است از جان هاج که این نیز با ترجمه نریمان افشاری به تازگی در نشر مانوش به چاپ رسیده است. جان هاج در این نمایشنامه، که برنده جایزه لارنس الیویه 2012 شده، در قالب طنزی تلخ روایتی از رابطه میخاییل بولگاکف و استالین آن هم در حادترین مقطع تاریخی از وحشت آفرینی نظام اتحاد جماهیر شوروی به دست داده است. جان هاج به عبارتی در این اثر، به رابطه هنرمند و فرد حاکم پرداخته، رابطه ای که همواره در طول تاریخ مورد توجه بوده است. جان هاج در بخشی از مقدمه نمایشنامه اش نوشته: «از او می خواهند که نمایش نامه ای درباره استالین بنویسد. درعوض او یک آپارتمان جدید می خواهد. توافق حاصل و معامله انجام می شود. اما من فکر می کنم او چاره ای جز نوشتن نمایشنامه ای که بالاخره نوشت نداشت. کسانی که می شناخت و همسرش یلنا دستگیر شده بودند. با شاعر و نمایشنامه نویس شهیر ولادیمیر مایاکوفسکی کاری کردند که کارش به خودکشی کشید (یا احتمالا کشته شد). شاعری دیگر، اوسیپ ماندلشتام در اصل برای نوشتن یک شعر مرد. وسوولد مه یرهولد ابتدا ممنوع الکار سپس دست گیر و نهایتا اعدام شد، بدین ترتیب نخستین بازیگری که به مرغ دریایی شلیک کرد خودش به دستور کسی کشته شد که نشان مرغ دریایی (نشان تئاتر مسکو برای مهم ترین حامیانش) را به سینه داشت. وحشت در اوج خود بود: دادگاه های نمایشی، تشنج فضا، ترس و پارانویا فضای پس زمینه زندگی روزمره بود. و با همه این ها حتی اگر بولگاکف به طرزی استثنایی در مورد خودش شجاع (یا بی کله بود) باید به فکر همسرش هم می بود. هر نوع عمل ناشی از سرکشی یا رد درخواست آن ها می توانست موجب شود که یلنا حتی شاید پیش از او با عواقب آن مواجه شود. در اسناد به جامانده از سرویس مخفی چهار عنوان برای دستگیری ها فهرست شده است. سه مورد اول تعاریف مختلفی از دشمن خلق هستند. مورد چهارم اما خیلی ساده تر است: همسر. حتی اگر بولگاکف دلایل خوبی برای ردنکردن این چالش داشت، این احتمال هم وجود داشت که او مشتاقانه خواستار آن باشد. فکر نمی کنم حدس و گمان بسیار بعیدی برده باشم اگر بگویم بولگاکف احساس می کرد که میان او و مردی که امپراتوری شوروی را اداره می کرد رابطه ای وجود داشت. او هم مانند مولیر مورد توجه حاکم اعظم قرار گرفته بود و حالا برای ادامه کار و حیاتش نیازمند بخشایش همان حاکم بود. استالین پیشتر گارد سپید او را پسندیده بود و بارها به تماشای آن نشسته بود...».