آرشیو چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷، شماره ۶۷۶۴
پایداری
۱۴

این یک فراخوان است لطفا کمکم کنید!

جابر تواضعی

این یک فراخوان است برای پیدا کردن یک دوست قدیمی نادیده به اسم ستوان یکم رضا اسماعیل زاده. لطفا اگر می توانید کمک کنید پیدایش کنم، در اینستاگرام دایرکت بدهید یا در تلگرام به این آی دی پیام بدهید:@tavazoeejaber

سال 65 که کلاس سوم ابتدایی بودم، نامه بی نام ونشانی برای جبهه فرستادم. کار خارق العاده ای نبود و غیر از فرستادن قلک های پلاستیکی تانک و نارنجک، از این کارها هم زیاد می کردیم. نامه ام رسید به دست یک فرمانده ارتشی به اسم ستوان یکم رضا اسماعیل زاده و از این جهت خاص شد که جواب داد و این رابطه ادامه پیدا کرد.

او برایم از جنگ و جبهه می گفت و اینکه از اول آبان 59 توی جبهه است و جزو نخستین چتربازان ایران است. من برایش شعر و نقاشی و کارنامه هایم را می فرستادم و شعارهایی را که تازه یاد گرفته بودم. یادم هست یک بار «حسنی نگو یه دسته گل» را کامل برایش نوشتم. نامه ها و نقاشی هایم را زده بود به دیوار سنگرش و به بقیه پزش را می داد.

از خودش یک عکس فرستاد که با ریش سه تیغه و کلاه کج پشت تیربار نشسته بود. توی ذوقم خورد. با همه چیزی که از جنگ و جبهه و رزمنده نشان مان می دادند، فرق داشت. نوشتم شبیه صدام هستید. از صراحت کودکانه ام خوشش آمده بود.

با وضع فجیع تلفن راه دور دهه شصت، چندبار از جبهه تلفن کرد و با هم حرف زدیم. التماس می کرد با لهجه کاشی غلیظ حرف بزنم. بعد چندتا دختر، خدا یک پسر بهش داده بود به اسم امین که خیلی سرش می نازید. اسم یکی از دخترهاش هم الهام بود. محل سکونت خانواده اش شیراز بود، ولی حالا که نامه ها را می خوانم می بینم به احتمال زیاد اصالتا شیرازی نبودند. همسرش اهل ارومیه بود.

عکسش تا مدت ها روی تلویزیون سیاه وسفید خانه مان جا خوش کرده بود و همه فامیل و دوست و آشنا بعد احوالپرسی های معمول سراغ او را می گرفتند: «ستوان خوبه؟». یعنی رسما شده بود جزئی از خانواده.

نامه های خودم را که ندارم. ولی تاریخ نگارش نخستین نامه او 19/6/65 است و تاریخ تخمینی آخرین نامه اش خرداد 66. یعنی چیزی حدود یک سال. در آخرین نامه ای که جواب داد، برایش گفتم که کاشان را بمباران کردند و من رفتم زیر آوار و حالا بهم می گویند شهید زنده. نوشتم همه شیشه هامان شکسته و رفته ایم خانه پدربزرگم. او در نامه هفتم و آخرش خواهش کرد دیگر با خودکار قرمز ننویسم. نوشت از رنگ قرمز متنفر است، چون او را یاد خون دوستان و همرزمانش می اندازد. بعد از آن دیگر هرچی نامه نوشتم، جواب نداد. سال 77 با نامه های او و بازسازی نامه های خودم داستانی نوشتم به اسم «خودکار قرمز».

در این سال ها هرچه تلاش کرده ام و از هر راهی که رفته ام، پیدایش نکرده ام. حتی از طریق خود ارتش. این فراخوان مجازی، آخرین راهی است که به ذهنم می رسد.