آرشیو پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷، شماره ۴۰۹۰
شرح بی نهایت
۱۱
تجربه نو

چند شعر از ساغر شفیعی

ساعت از شب نمی گذرد

قمری

دلم می سوزد

برای قمری کم رویی

که پرورده ذهن من است

کاش او را منقاری قوی داده بودم

که احدی جرات نکند نزدیکش شود

یا بال هایی بلندپرواز

که از دسترس دورش کند

یا کمی عاقل تر می آفریدمش

که فریب هر دانه ای را نخورد

کاش در خیالم درختی روییده بود

که پناهش می داد

حالا که هاج و واج

به چشم های شکارچی خیره مانده است

حس می کنم ترسیده است

حس می کنم این گربه براق

که خیره نگاهم می کند

ذهن مرا خوانده است

مادر لالائی ها

من مادر تمام لالائی ها هستم

شب و روز را

تر و خشک می کنم

ماه را در گاهواره ی نقره تاب می دهم

شب که روی پاهایم خواب رفت

پگاه نودمیده را شیر می دهم

و می نشینم تا خورشید

مثل نوزادی چشم عسلی

بخندد برایم

گلپونه ها

عقربه درجا می زند

ساعت از شب نمی گذرد

زلزله ای در راه است

گسل از قلب های ما می گذرد

سقف، پناهگاه مطمئنی نیست

صدایی محزون از ترک های دیوار بیرون می زند

دقیقه در شب عقربه می گرداند

ساعت با پاهای کوتاه و بلندش از شب نمی گذرد

یک جای کار می لنگد

زلزله ای در کار نیست

زمزمه ی ایرج است که بر جان ارگ، لرزه انداخته ست.

گلپونه ها در تار و پود دیوار تنیده اند