آرشیو پنج‌شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷، شماره ۴۰۹۰
غیر قابل اعتماد
۱۴

شعر طنز

شعر سنگ قبر!

محمدحسن قاضی حسامی محولاتی

ای عزیزان که در آن دنیایید

همه تان خانم یا آقایید

این که خفته است محمدحسن است

آری، این مرقد مرحوم من است

مدتی بنده هم از لطف خدا

زنده بودم چو شما در دنیا

شهرت بنده حسام الدین بود

مذهب شیعه مرا آیین بود

پی یک لقمه نان، داخل صف

عمر من بیهده گردید تلف

کار من غصه و غم خوردن بود

روز و شب آرزویم مردن بود

یک شب از بس غم بی جا خوردم

آخر آن سان که شنیدی مردم

مردم و آمدم اندر ته گور

حال فارغ شدم از شر و شرور

پوشش ما همه یک پیرهنه

مثل پیراهنه: اسمش کفنه

همه هستیم سبک سیر چو باد

باد هم نیست چو ماها آزاد

همه نوریم و سراپا جانیم

آنچه در وهم نیاید، آنیم

نیست در رهگذر ما سدی

یا که بهر گذر ما حدی

می کنیم از در و دیوار گذر

از دل کوه گذر همچون در

چون کبوتر همه در پروازیم

همه مان هم دل و هم آوازیم

بی هلی کوپتر و بی طیاره

ما به سیریم به هر سیاره

مرده ما ز شما زنده تره

از شما بی خبران باخبره

ما در اینجا همه با هم خوبیم

پیش هم محترم و محبوبیم

کاملا امن و امان است اینجا

بهترین جای جهان است اینجا

مناظره کله پاچه و پیتزا

حسین گلچین

به کله پاچه، پیتزا گفت با ناز:

منم نسبت به تو بسیار ممتاز

مد روزم: سفارش می دهندم

خوراک ایرلند و ایسلندم

تو اما آب زیپویی هشلهف

ابوالچربی، مگس پهلو، مزخرف

جماعت رو به موت از هضم کندت

تو آل بویه ای از بوی تندت

طرفدار تو بی هوش و حواس است

تیلیت پرملاطت بی کلاس است

خلاصه مال عهد بوق هستی

الهی وربیفتی، بس که پستی!

به او فرمود کله پاچه داغ:

عزیزم! نیستی انگار در باغ

ابوالخوشمزگی! made in italy

تو از کی آمدی در این حوالی؟

تو ای حماله الامراض ناجور

نگیر این قدر در انظار، فیگور

زلم زیمبو! ژیگولو! مجمع القاچ!

نده این قدر به ویروس ها ماچ!

مسیر هضم تو صعب العبور است

تو را هرکس که خورد اهل قبور است

شمای استریل وارداتی!

نمی دانم چه هستی، قاتی پاتی!

گمان کردم مقوایی ست جنست

ولی مانند دمپایی ست جنست

تو که جر خورده ای از پشت و از رو

خودت را کرده ای در جعبه ای تو

به جای ظاهرآرایی خود، داش!

برو قدری به فکر باطنت باش

شما وضعی بلاتکلیف داری

و بی اصل و نسب تشریف داری

ولی من ساخت این سرزمینم

اگر خوبم بدم، کلا همینم

برو سوسول! کمتر ادعا کن

مقادیری اصالت دست و پا کن

من و دیزی به هم سازیم فردا

که بنیانت براندازیم درجا!

بوق نزن!

احمد آوازه

(ای که از کوچه معشوقه ما می گذری)

بچه خوابیده، برو، وقت سحر بوق نزن

قرص خواب پدرم تازه اثر کرده در او

سحر ناله زد از درد کمر، بوق نزن

یک زن حامله در آن طرف کوچه ماست

پا به ماه است و پر از خوف و خطر، بوق نزن

تو که راننده آژانسی و بسیار شریف

مشتری را نکن این گونه خبر، بوق نزن

گر چه تکریم پدر بر همه واجب شده است

بابت عرض ارادت به پدر بوق نزن

شب دامادی خود، گرچه خودم هم زده ام

تو ولی ای گل من، شاه پسر! بوق نزن

تیم محبوب شما برده، مبارک باشد

شادمانی کن و از جات بپر، بوق نزن

بسته ای بار سفر را، به سلامت، اما

نیمه شب آمدی از سیر و سفر، بوق نزن

توی این عصر پر از تکنولوژی، تا پسرت

بگشاید سر شب روی تو در، بوق نزن

جان من شعر مرا توی ترافیک نخوان

به ته قصه رسیدیم، دگر بوق نزن