آرشیو پنج‌شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷، شماره ۵۱۰۸
صفحه اول
۱
نگاه

ادب رفاقت

حامد عسکری

آفتاب مستقیم توی کله ام می خورد. آن موج های معروف که در انتهای افق دید از روی آسفالت بلند می شود و همه دیده ایم را به راحتی می شد در دو متری دید. به قول ما بمی ها خرما پزان بود.

منتظر تاکسی بودم. بر عکس همه که دنبال ماشین های تمیز و راحتند برای جابجایی من همیشه مشتری کهنه ها و خسته ها هستم. جلویم ترمز زد. پیکان بود. انگوری رنگ و دلبر. عاقله مردی راننده اش بود. قدری شکم داشت... سری کم مو و ریشی چند روزه. مرکب را خوب نگه داشته بود. جز دوسه ترک روی داشورد و چرک مرد بودن مشمای سقفش ایراد گل درشتی نمی شد به اسباب رزقش گرفت. مسیر مقصدم خیلی کوتاه نبود. سر صحبت را وا کردم. از هر دری سخنی راند و کلامی چاق کرد... از قدیما یادش به خیر... از اینجا خونه می دادن متری هفت هزارتومن... از اینجا همه ش بیابون بود... بحث را کشیدم سمت ماشین و پیشنهاد تعویضش را دادم و با جمله: یک چرخش شرف داره به اسباب بازی های امروزی دهانم را بست. تصمیم گرفتم تا مقصد حرفی نزنم نه که ناراحت شده باشم نه روزه بودم دهنم خشک شده بود و از گوشهایم انگار بخار گوگرد بیرون می زد. لنگی دور گردنش انداخته بود و عرقهای سر کم مو و دور گردنش را پاک می کرد. ساکت بودم. جوری که من بشنوم غر زد: می بینی مهندس؟ پول بنزین جدا بده پول ورود به طرح جدا بده از بعد سحر زبون روزه بزن بیرون واسه دو زار کاسبی اینم وضع مسافراس! گفتم: خدا روزی رسونه حرص نخور صبوری کن و صبرتو واسه خدا فاکتور کن. ادامه دادم: جالبه برام روزه گرفتین. گفت: زکی مام مسلمونیم به خدا مهندس! گفتم جسارت نکردم خدمتتون منظورم با این گرما و سختی و شغلتون سخته خب! گفت می دونی چیه؟ گفتم بگید بدونم! گفت: از تو شیکم مادر که زدیم بیرون همینجوری واسه مون بریز بپاش کرد از نعمت. نعمتایی که میشه شمرد و نعمتایی که از شون خبرم نداریم گفتم خب! گفت خب گفت: دین و رساله و دستور و اینا به کنار. رفاقتی به قصه نگا کن. گفتم منظور؟ گفت همین دیگه یازده ماه سال رو برات بریز بپاش میکنه و میگه بخور نوش جونت. یک ماه هم میگه نخور باس بگی چشم. تو عالم رفاقت افت داره مهندس ملتفتی که؟