آرشیو چهار‌شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، شماره ۳۱۶۹
ادبیات
۸
عطف

سکوت روشن سخن تاریک

«فسه ها» داستان هایی است از ساموئل بکت که با ترجمه مهدی نوید در نشر چشمه منتشر شده است. این داستان ها را البته نمی توان داستان در معنای متعارف آن به حساب آورد و آن ها که دیگر آثار داستانی بکت را خوانده اند خوب می دانند که بکت هرگز به شیوه های متعارف داستان نمی نوشت و در «فسه ها» نیز چنین نکرده است. «فسه ها» در عین جدا بودن شان از هم به یکدیگر مربوط اند و این خط وربط را روبین رابینوویتس در مقاله ای با عنوان «فسه ها و داستان های متقدم ساموئل بکت» که ترجمه فارسی اش در پایان کتاب آمده به خوبی نشان داده است. رابینوویتس در آغاز این مقاله این موضوع را مطرح می کند که در آثار بکت همواره شاهد حضور عنصری از آثار متقدم او در اثر جدیدتر هستیم و «فسه ها» نیز از این قاعده مستثنا نیست. او می نویسد: «ساموئل بکت در بسط سبک ابداعانه اش، که مشخصه ی داستانش است، بسیاری از قراردادهای سنتی رمان نویسی را کنار می گذارد. یکی از این قراردادها این امر را تصریح می کند مگر این که اثری در نظر گرفته شده باشد به مثابه ی تتمه یا تکمله ی اثر پیشین. شخصیت ها و وقایع نباید از رمانی به رمان دیگر منتقل بشوند. اما در داستان های بکت، شخصیت ها، صحنه ها، کنش و درون مایه ها از آثار متقدم به کرات بازمی گردند. گه گاه همان شخصیت های اصلی که به سلفی داستانی در یک اثر اشاره می کنند به موضوع بحث در اثری متعاقب بدل می شوند. وات در مرسیه و کامیه رویت می شود؛ موران در ملوی از وات و مرسیه صحبت می کند؛ در مالون می میرد به مرسیه و موران اشاره می شود. در رمان ها و داستان های متاخر باز هم بسیاری ارجاعات به شخصیت ها و وقایع در داستان های متقدم هست». رابینوویتس آن گاه می نویسد: «فسه ها تعداد به شدت زیادی از این اشارات معطوف به گذشته را دارد. فسه ها را هشت بخش کوتاه و از قرار معلوم نامربوط تشکیل داده است؛ بسیاری شان در سبکی نوشته شده که یادآور اثری متقدم و خاص است. هر بخش (یا آن طور که خوانده می شود، هر فسه) درون مایه هایی را که با آثار متقدم در پیوند است دربر می گیرد؛ و اشاراتی به آثار متقدم در سرتاسر کتاب پخش وپلا شده است».

آن چه می خوانید سطرهای آغازین «فسه ی 2» است از این کتاب: «هرن همیشه شب ها می آمد. در تاریکی می دیدمش. باید کنار می آمدم با هر چیز که مانع دیده شدن می شود. اولش بعد از پنج شش دقیقه می فرستادمش. تا این که حالی اش شد با طیب خاطر برود، موقعش که شد. به کمک نور چراغ قوه یادداشت هایش را نگاه می کرد. بعد خاموشش می کرد و در تاریکی سخن می گفت. سکوت روشن، سخن تاریک. پنج شش سالی می شد که کسی مرا ندیده بود، در وهله ی اول خودم. یعنی چهره ای که خیلی درش غور کرده باشم، تمام این سالیان. حال از سر می گیرم این وارسی را، ممکن است برایم درسی باشد، در آینه ها و آبگینه هایم که مدت هاست کنار گذاشته ام. می گذارم پیش از آن که کارم تمام شود دیده شوم. داد می زنم، اگر کسی در بزند، بیا داخل! اما اکنون از پنج شش سال پیش سخن می گویم. این اشارات به اکنون، به قبل و بعد، و هر چیز این چنینی که قرار است از راه برسد، که ممکن است به وقتش خودمان دریابیم...».