آرشیو پنج‌شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، شماره ۴۱۱۵
کتاب
۱۵
مولوی خوانی

غذای اسب غذای سوار نباشد

اهورا جهانیان

مقاله هفتم از کتاب مستطاب فیه مافیه، کوتاه و دلنشین است. مولانا در این مقاله می گوید: «تو را غیر این غذای خواب و خور غذای دیگر است که: ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی. در این عالم آن غذا را فراموش کرده ای و به این مشغول شده ای و شب و روز تن را می پروری. آخر این تن اسب توست، و این عالم آخر اوست، و غذای اسب غذای سوار نباشد. او را به سر خود خواب و خوری است و تنعمی است. اما به سبب آنکه حیوانی و بهیمی بر تو غالب شده است تو بر سر اسب در آخر اسبان مانده ای و در صف شاهان و امیران عالم بقا مقام نداری. دلت آن جاست اما چون تن غالب است حکم تن گرفته ای و اسیر او مانده ای. همچنان که مجنون قصد دیار لیلی کرد، اشتر را آن طرف می راند تا هوش با او بود. چون لحظه ای مستغرق لیلی می گشت و خود را و اشتر را فراموش می کرد، اشتر را در ده بچه ای بود فرصت می یافت بازمی گشت و به ده می رسید. چون مجنون به خود می آمد دو روزه راه بازگشته بود. همچنین سه ماه در راه بماند، عاقبت افغان کرد که این شتر بلای من است. از اشتر فروجست و روان شد. هوی ناقتی خلفی و قدامی الهوی/ فانی و ایاها لمختلفان»

حدیثی که مولانا در ابتدای مقاله به آن استناد کرده، معنایش این است: «من شب را نزد پروردگارم به سر می آورم. او مرا خوراک کی دهد و سیرابم می کند.» استاد محمدعلی موحد در پاورقی این مقاله، درباره این حدیث نوشته است: «این روایت به چند صورت وارد شده که ظاهرا رسول اکرم روزه وصال می گرفتند و روزه وصال آن است که دو یا سه روز بدون افطار روزه بدارند. در روایات آمده است که برخی از صحابه نیز می خواستند از آن حضرت پیروی نمایند و او منع فرمود و گفت: من با شما فرق دارم من شب ها نان و آب از خدا می گیرم.»

جان کلام مولانا در این جمله خلاصه شده است: «آخر این تن اسب توست و این عالم آخر اوست.» تنافر تن و روح در زندگی انسان، امری است که بسیاری به آن باور دارند. از هنرمندان سکولار گرفته تا عالمان دیندار. فی الجمله به نظر می رسد که وقتی تن در میهمانی التذاذ است، روح در غربت به سر می برد و وقتی که روح در حال صعود است، تن زیر بار تحمل و تعب است.

کمتر پیش می آید که تن و روح توامان و همزمان خوشی و لذت و کمال را تجربه کنند. ظریفی گفته است که رقص یکی از معدود فعالیت های زندگی بشر است که در آن تن و روح به همنوایی و هماهنگی می رسند و هر دو در یک جهت پیش می روند و از این پیشروی لذت هم می برند. احتمالا مولانا نیز به این نکته نازک واقف بود که پس از دیدار شمس، هیچگاه دستش از دامن رقص کوتاه نشد و هماره می کوشید به منزلگه خورشید رسد رقص کنان.

سماع برای مولانا و سایر صوفیان نوعی عبادت بود: عبادتی که روح و تن توامان در آن خوشی و پرواز و رهایی را تجربه می کردند. اینکه مولانا می گوید این تن اسب توست، البته نافی هماهنگی تن و روح نیست. حرف او این است که اسب باید در خدمت سوار باشد. اما اینکه می گوید «غذای اسب غذای سوار نباشد»، قاعده ای است که البته شاید استثنایش همان رقص و سماع باشد. در سماع تن و روح هر دو بر سر یک سفره نشسته اند. اما اگر این استثنا را نادیده بگیریم، در نگاه اخلاقی-دینی رایج به دوگانه تن و روح، گوهر وجود آدمی وقتی کمال می یابد که تن پروری نکند.

به دیگر سخن، آدمیزاد نباید روحش را به جسمش بفروشد. او باید سهم تن را بدهد تا جسم دست از روح بدارد و سوار بتواند از اسب، سواری بگیرد. اما لازمه چالاکی اسب و سوار این است که اسب آخورش را داشته باشد و سوار خواب و خورش را. هر یک غذای خود را می خورند و کار انسان را پیش می برند. چنین دیدگاهی البته خالی از ایراد نیست. یعنی در مواجهه با این دوگانگی، این سوال پیش می آید که انسان بالاخره کدام یک از این دو پدیده است؟ روح یا جسم؟ این سوال امروزه، در اثر رشد تفکر علمی، جدی تر از قرون ماضیه ذهن آدمی را می خلد. اما پاسخ مولانا به این سوال روشن است. وقتی می گوید «آخر این تن اسب توست»، معنایش این است که «تو» همان روح است. بنابراین باید گفت که اسب و سوار هر یک غذای خود را می خورند تا سوار بتواند به مقصد برسد. مهم مقصود و مقصد سوار است و سوار چیزی جز انسان و انسان چیزی جز روح نیست.

مولانا در مثنوی نیز چندین بار تن آدمی را به خر تشبیه کرده است. مثلا در قصه کنیزک و خر و خاتون می گوید: این بود اظهار سر در رستخیز/ الله الله از تن چون خر گریز. در قیامت هیچ سواری دیگر با اسب یا خری که به او سواری می داد، کاری ندارد. اسب و خر تاریخ مصرف این جهانی دارند و جاودانگی از آن سوار است.