دلیر است چنان که خوزستان
چنان شبیه خود که ناخودآگاه در آغوش بافت جاری داستان و روایتش رها می شوی. آن سویه ها و کورسوهای ایرانی و آدمیزاده خاورمیانه ای را با یک چرخش پلک به جهان ناآشنای فراگیر پیوند می زند. این فرزند مهر آفتاب پرشور آبادان است که در دشوارترین سال ها، درود به پرچم و سرود ملی ایران را بر پرده جادویی نونوار می کند. دریغ آنکه سزا و بهای این پویایی و جان ایرانی گرفتاری و تنگی و تاری بوده است. دلیر است چنان که خوزستان یا لرستان یا آذربایجان، پرمهر است چنان که بوشهر و هرمزگان و کرانه های جنوب تا شمال، جویا و جهانتاب است چنان که تهران و از این سو تا آن سوی ایران و ایران است چنان که تابان و مهربان و تنها و جاودان.رنگ آهنگ هر ساخته اش تپش قلب هر ایرانی را تندتر می کند و بر بال بادهای سرزمینی، بر دشت و دامنه ها؛ سبکبار با خود می برد. نه در اندوه و نه در شادمانی رهایت نمی کند، در همان کشاکش و رودررویی های ایرانی دم می دهد و بازدم می ستاند. این آفرینشگری مردی با نگاه ژرف و لبخندی بی مانند بر لب است. ناخدای ایرانی که در این همه بی مهری و خویشتن زدایی، جان شیفته اش برای ایران پنجره های روشنایی می سازد و بادبان برمی کشد در سپهره ای فراتر از مرزهای ایران. او ناصر تقوایی است. واگویه های میانه زیستی شهروند ایرانی در لبه دیروز و فردا، شانه هایی زیر سنگینی سنت در گذار بر دریای پر خون و آتش کرانه های خاوری جهان را پیش چشم آورده است. گام هایی گاه کند و گاه پرشتاب جامعه ایرانی، در جاده پسانوگرایی که با هل دادن ها و تنه زدن ها و در گل ماندن ها پس و پیش شده اند را حتی تا کاغذ بی خط هم کشانده است. آهای ناخدا خورشید، پرچم ایرانم را برفراز جهان پرتعارض ایرانی برافراشته ای! و هزاران صدای ایرانی را اشک در دیده برای خواندن «ایران مرز پرگهر» همنوا کرده ای. آهای مرد، آفریننده ای، پرنده ای بر فراز مدرک ها و نشان ها و نقاب ها، بادا که جامعه جوان ایرانی تو را شناخته باشد و بر هر لحظه تلخ یا شیرین «دایی جان ناپلئون»ی زندگی اکنونش تلنگری به خود زند. زادروزت خجسته، ناصر تقوایی. ایرانی ترین راوی زیستن یک کارگردان ایرانی.