مد زارزار
بابای سوفیا دیروز نشسته بود کف زمین و زارزار گریه می کرد و می گفت: امیرانتظام... امیرانتظام...
بعد با ناخن خنج می انداخت روی صورتش. موهاش را می کشید. کله اش را می کوبید به دیوار. شیون و فغان می کرد که: وامصیبتا... وامصیبتا...
گفتم: عذر می خوام شما این همه گذاشتی تو کار امیرانتظام و این همه پشتش بد می گفتی و می خندیدی...
بابای سوفیا گفت: خفه شو ای کوته بین. اون مال اون موقع بود، این مال الان. همه تغییر می کنند.
گفتم: خب کاش قبل از مرگ یک عذرخواهی ساده ازش می کردی.
بابای سوفیا گفت: عذرخواهی برای چی؟ ما که کاری نکردیم. شرایط ایجاب می کرد. بعد هم من اصلا همیشه طرفدار امیرانتظام بودم - حتی وقتی باهاش دشمن بودم - به همین سوی چراغ.
گفتم: ولی خود شما بودی ها.
بابای سوفیا گفت: پسرم تو حساسی. امیرانتظام خودش راضی بود، تو چرا ناراضی هستی؟
بعد دیدم زنگ زد تلویزیون و به عنوان کارشناس در منقبت امیرانتظام حرف زد و هی ازش تعریف کرد و آخرش گفت: اگه زنده می ماند سال دیگه می توانست کاندیدای ریاست جمهوری بشود.
گفتم: جدی؟
گفت: نه! شوخی کردم!