مسافرهالله
راننده نگاهی به مسافرهای تاکسی اش کرد. مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، به بیرون خیره شده بود و عرق می ریخت. زن که عقب تاکسی نشسته بود هم بیرون را نگاه می کرد و عرق می ریخت. پسر جوانی که پهلوی زن نشسته بود، به صفحه موبایلش نگاه می کرد و با یک نفر چت می کرد. راننده گفت: «خیلی جالبه.»
مرد پرسید: «چی؟» راننده گفت: «من تازگی ها به مسافرهام خیلی نگاه می کنم، هیچکدوم شون بی خودی لبخند نمی زنند.» مرد گفت: «خب.» راننده گفت: «ولی مسوولان خیلی هاشون همیشه دارند لبخند می زنند.» مرد گفت: «راست می گید. واقعا چرا؟» راننده گفت: «نمی دونم والا... ولی لبخند الکی اصلا دوست ندارم.» زنی که عقب تاکسی نشسته بود لبخند زد. پسر جوان همچنان پیغام می داد...