آرشیو پنجشنبه ۲۵ امرداد ۱۳۹۷، شماره ۴۱۶۲
کتاب
۱۰
رمان

نگاهی به رمان «هفت گنبد» اثر محمد طلوعی

تو چه دانی که بر این گنبد مینا چه خوش است

شراره شریعت زاده

«هفت گنبد» محمد طلوعی مجموعه ای از افسانه های مدرن است که تحت تاثیر هفت پیکر نظامی گنجوی نوشته شده. او مرز میان خیال و واقعیت را محوکرده و اجازه داده شخصیت های داستان هایش تا هرکجا که می خواهند دور از زندگی شهری با هر رویا و آرزویی که در سر دارند، بتازند و درونیات خود را جست وجو کنند. برای ورود به عمق هر داستان باید در خواندنش کلید آن را پیدا کرد.

هر داستان در «هفت گنبد» محمد طلوعی به مانند «هفت پیکر» نظامی به دو بخش حماسی و غنایی تقسیم می شود. در «هفت پیکر» بخشی بر پایه روایتی تاریخی، درباره رویدادهای مربوط از بدو تولد تا مرگ بهرام، پادشاه پنجم ساسانی است و میانه کتاب شامل نقل هفت حکایت از زبان هفت همسرش (دختران پادشاهان هفت اقلیم) است.

در بخش حماسی «هفت گنبد» طلوعی، نویسنده روحی تاریخی و جغرافیایی از فضا و مکان به داستان داده و در بخش غنایی، داستان قهرمان اش را بر پایه عواطف، خیال و رمانتیک به تصویر کشیده است.

هر داستان در قالب سفری است به کشورهای اطراف ایران (سوریه، ارمنستان، لبنان، عراق، گرجستان، افغانستان و عمان). نویسنده، برای نوشتن هر داستان چمدانی بسته و به شهر افسانه اش سفرکرده تا آن را از نزدیک لمس و مزه کند. بعد از خواندن هر داستان به یقین می رسیم که محمد طلوعی با یک چمدان رفته و با چند چمدان برگشته. او با فرهنگ، تاریخ و جغرافیای آن کشورها به خوبی آشناست و توانسته با نثر خوب و توصیفات دقیق خواننده را همسفر کند.

بوی باروت، خاک و رد اشک روی صورت می ماند وقتی راوی «خواب برادر مرده» از دمشق می گوید: «دمشق اول صبح غبار داشت و بوی باروت می داد. سایه دمشق می تابید روی کوه ها. دمشقی که سایه بود ویران شد، هفت هزار سال شهر محو شد و شهری باقی ماند که از جای گلوله های توپ در ریفش دود به آسمان می رفت، شهری هفده ماهه که دود انفجارها می‎ساخت توی آسمان. دمشق شهر ترس خورده ای بود اول صبح که زن هاش وقتی توی درگاه شوهرشان را سرکار می فرستادند، گریه می کردند. دمشقی که دود بود محو شد، فقط مناره ها و زخم ها باقی ماند.»

یا درد بعد از خواندن داستان «خانه خواهری»: «کابل شهر آشنایی بود، انگار بارها این شهر و آدم ها را دیده بودم. شهر که روی کوه ها بالا رفته بود، شبیه تهران بود و سرهای پکول پوش، دندان های افتاده، پوست های سیاه شده از ماندن زیر آفتاب مثل هزار هزار آدمی بود که در امامزاده عبدالله و بازار دیده بودم، آدم هایی که با شوق درد را تحمل می کردند، با شوق گرسنگی می کشیدند و با شوق می مردند... از شهر بیرون می رفتیم اما من متوجه نبودم بیرون می رویم، کابل جوری نیست که از روی شکل خانه ها بشود فهمید به حومه رسیده ای، همه جا هم خانه خراب هست و هم خانه نیمه ساز، ویرانی و آبادی درهم.»

و چه طعمی می دهد «فتوش و پنیر» با روغن زیتون در بیروت، «گاتا و قهوه» در ارمنستان و «قهوه ارمنی با شیرینی باسدغ» در تفلیس. طعم ها و تصویرهایی که حتی اگر نخورده باشی و ندیده باشی بعد از خواندن «هفت گنبد» از یاد نمی بری. همان طور که «لیلاج بی اغلو» را از یاد نبردیم و قطعا «بوریس آباشیدزه» را هم از یاد نخواهیم برد.

گنبد اول تداعی افسانه شهر سیاه پوشان نظامی است که پادشاهی راهی سفر به شهر مدهوشان چین می شود تا بفهمد چرا مردمان آن دیار سیاه پوشند. راوی خواب می بیند، او و برادر نداشته اش بازیگران فیلمی هستند از همان فیلم ها که در بیداری زیاد بازی کرده: «همیشه وقتی سوار اتوبوس می شوم همین کار را می کنم: سر صحبت را با بغل دستی باز می کنم و آدم دیگری می شوم. استاد ریاضی محض دانشگاه آزاد واحد بومهن، خلبان فانتوم که به خاطر پرکردن دندان اخراجش کرده اند، فوتبالیست ناکامی که در نوجوانی، آندو تیموریان روی پایش تکل رفته و همسترینگش پاره شده. توی اتوبوس آدم های زیادی از من می زایند، دروغ های کوچکی که راه را کوتاه می کنند.»

در خواب می بیند، برادر، سوار قایق، دور می شود. او می ماند وسط میدانی که رویش نوشته سبع بحرات. از روی نشانه های خواب راهی دمشق می شود تا برادر را پیدا کند. در پی پرس و جو از دوست پدرش، متوجه می شود، پدر و سه دوستش سال ها قبل با هم پیمان برادری بسته اند. یکی شان بی خبر رفته و برادران در جست وجوی او فهمیده اند در سوریه عاشق شده.

داستان در نگاه اول ساده است اما نویسنده با خرده روایت های جذابی که از گذشته پدر راوی می گوید و نشانه هایی که در دو قصه - پیمان برادری پدر در گذشته و خواب پسر- قرار داده، خواننده را به لایه های زیرین داستان می برد. جایی که فرقی نمی کند برادری باشد که به دنیا نیامده یا پیمان برادری که سال ها در این دیار گم شده.

گنبد دوم «آمپایه بارن»: راوی در ایروان ارمنستان در انتظار ویزای آمریکاست. شخصی چند بار با لباس هایی عجیب به نام بارن در پی او به هاستل محل اقامتش می آید. راوی با ترس به آدرسی که او داده می رود و می فهمد بارن از همرزمان جدش کرامت الله در جنگ اول ایران و روس بوده است و جدش به دلیل نجات جان عباس میرزا، لقب آجودان حضور می گیرد و نایبش می شود تا از ژنرال وقت فوت و فن توپ ریزی را یاد بگیرد. اما کرامت در اثر یک اشتباه در کوره مذاب می افتد و عباس میرزا دستور می دهد هما ن طور قالب ریخته، نگهش دارند و او سالیان در لوله توپ می ماند. بارن از راوی می خواهد که توپ را با خود به آمریکا ببرد یا برگرداند ایران. راوی سرگردان بردن و نبردن جدش می ماند که موتیفی بر گذشته و آینده زندگی خودش است. او مانند جدش در گذشته مانده و نمی تواند از گذشته عتیقه وارش جدا شود. آنجا که می گوید: «در عتیقه ها چیزی خورنده است، چیزی که معجون همه آدم هایی است که به آن شیء دست زده اند، دست به دست چرخانده اند، دورش انداخته اند، فراموشش کرده اند و من هر لحظه خیال می کردم همه آنچه نسل ها ساخته اند را خراب می کنم.»

این داستان را باید دائره المعارف عتیقه نامید. توصیفات دقیق و کامل راوی از دیده ها که کم هم نیستند. «یک اتاق پر از لامپا با حباب های کریستال و بارفتن که به همه سقفش جار ورشو آویزان بود. اتاقی پر از تفدان های برنجی، اتاقی پر از اسباب چای و سماور و قوری زوج لوله...»

از زیبایی های این داستان توصیفات لحظه ورود راوی به خانه عتیقه بارن است. غیر از خانه و وسایل از خود بارن که شبیه عتیقه هایش شده می گوید: «پوست گردن بارن کت و شلواری پر از چروک بود، عین کاغذ الگو که مچاله کنند و دوباره صافش کنند تا رویش آدمی را بکشند... نه سرمای مرگ داشت و نه گرمای زندگی، مثل لباسی بود که کسی تازه کنده باشد و گرمای تنش تویش مانده باشد.»

بارن ذهنیت راوی است که درب قسمت تاریک ذهنش را باز می کند که نترسد و به جلو برود. کسی که در نقش های مختلف بوده و گذشته را همچون عتیقه نگه داشته و به هیچ کجا نرسیده و درست معنای کلماتی است که لاتین در ذهن راوی تکرار می شود: ریشه کن، از بین بردن، ترفند، پیروزی.

دیگر نکته داستان استفاده از موتیف های تصویری است که کمک می کند بدون توضیحات اضافی معنای مورد نظر نویسنده به خواننده منتقل شود: «روی زمین چهارزانو نشستم، زمین البته با شکارگاه زمینه لاکی ای فرش بود و من درست روی اسب سواری نشسته بودم که کمانش را سمت شیری گرفته بود. شیر قبلا تیری به پهلوش خورده بود و نعره می کشید اما هنوز می دوید و کماندار تیری دیگر طرفش می انداخت. جایی که نشسته بودم اشرافی به دور و بر داشت، کسی نمی توانست از پشت سرم بیاید که نفهمم، ترجیح می دادم توی این جور وضعی غافلگیر نشوم.»

گنبد سوم «بدو بیروت بدو» با جمله «ما روی ابرهای پنبه ای در تعقیب ظلمت بودیم» شروع می شود و تا پایان با همین مضمون ادامه می دهد. راوی عاشق دختری به نام آناهید می شود که در پرواز تهران- بیروت دیده و هر بار او را در مکانی تصویرسازی می کند. در تصوراتش آناهید اصلا او را نمی شناسد و هر بار برخورد می کند از «کی و کجای» آشنایی می پرسد اما همراه او می شود چون ذهن راوی می خواهد. به او نزدیک می شود. کافه می رود. حرف می زنند. دختر از گذشته اش می گوید. راوی مدام منتظر است ترکش کند و برود. در واقع ذهن خودش است که از رابطه می ترسد و او را ترک می کند«فکر کردم اگر دست آناهید را بگیرم مثل آدم های توی خواب به هزاران ذره تقسیم می شود یا مثل شن ریزه های توی ساعت شنی می ریزد و کف خیابان محو می شود.» راوی فکر می کند روزی در «ابدیت این ناآشنایی ها» بالاخره حرف مشترکی خواهند زد. این داستان تداعی افسانه گنبد زرد نظامی است که پادشاهی که از قدرت، جمال و هنر چیزی کم نداشت هیچ وقت ازدواج نمی کرد و می ترسید از زنان، دشمنی ببیند.

گنبد «لوح غایبان» تحت تاثیر گنبد کبود نظامی است. راوی کارشناس نسخ قدیمی است و راهی عراق می شود و در آنجا زنی که استعاره دیوی به نام «هایل» است (در گنبدکبود) او را به بهانه نشان دادن نسخه اصلی کتابی به بیابان می برد و رهایش می کند. او با دیدن زن به یاد همسرش سمیرا می افتد و بهانه ای برای یادآوری خاطرات تلخ زندگی اش. او در بیابان تنها خاطره شخم می زند تا فردا که به مرد و زنی ایرلندی و لهستانی از یونسکو برمی خورد که آنها هم نمونه دیوهای «هیلا» و «غیلا» هستند. مردی که روزی آرزو داشت جایی دور از دسترس داشته باشد و سر این موضوع همیشه با همسرش دعوا داشته حالا فهمیده «هیچ جا چیزی که خیال می کند نیست» و آدم تنهایی که حتی وقتی تنهاست منتظر است کسی بیاید و تنها نباشد وقتی آن آدم می آید چیزی از تنهایی اش کم نمی شود.

گنبد «امانتداری خاندان آباشیدزه»، افسانه مردی است که سیاهی درون خودش را می بیند و می خواهد کس دیگری باشد. راوی به نام مهران جولایی به جرم کلاهبرداری و چهل و هفت فقره قتل غیرعمد حداقل باید سی وپنج سال در زندان تفلیس باشد. اما بعد از مدتی با کشتن بوریس که فقط پنج سال حبس دارد آزاد می شود. او با رشوه دادن جهت تغییر مدارک شناسایی و دو سال وزنه زدن برای پیداکردن دور بازوی سی و هشت سانتیمتری بوریس، خود را جای او می زند. او سال ها در زندان مقلد رفتار بوریس بوده تا بعد از آزادی، زندگی او را در جهت هدفش که انتقام گرفتن از رفیق است ادامه دهد. مثل او لباس می پوشد، خرج می کند، ماشین گران قیمت سوار می شود. با وجود کسر قد نسبت به بوریس کسی او را نمی شناسد، شک هم نمی کنند، حتی رفیق غارش. همه چشم ها پی خودنویس ویسکانتی نوک طلای توی جیب بوریس است که قرار است چک امضا کند. راضی نیست از خودش. در ماشین گران قیمت اشک می ریزد و فکرمی کند «آدم باید بودنش جوری باشد که وقتی نیست همه بفهمند دیگه نیست.»

مهران وقتی کارش با بوریس تمام می شود احساس می کند بوریس بودن کار راحتی هم نیست و ثبات شخصیت می خواهد و تصمیم می گیرد کس دیگر باشد، زیرا هنوز نمی داند از جهان چه می خواهد. فکرمی کند این بار ماکای کارتن خواب شود.

«مادرم که می خواست مومن باشد هنوز پی ایمان می گشت، ایلیا می خواست قدرتمند باشد و همه کاری می کرد که قدرتمند به نظر برسد، رفیق که می خواست پول دربیاورد هنوز سعی می کرد پول دربیاورد، مینا می خواست آرامش داشته باشد و سعی می کرد آرامش پیدا کند، مهران می خواست زندگی اش را عوض کند و باز داشت همین کار را می کرد، بوریس می خواست انتقام بگیرد و هنوز در فکر انتقام بود، حتی در مردنش. به نظرم آمد آدم ها خیلی زودتر از آنکه بشناسیم شان خودشان را به ما نشان داده اند، خیلی زودتر سرنوشت شان را انتخاب کرده اند اما ما همیشه امیدواریم آنها عوض شوند، آدم های دیگری بشوند، خوشبخت بشوند، ما را خوشبخت کنند. فکرکردم ماکا هم روزی عوض خواهد شد، روزی که دیگر نتواند کارتن خوابی کند و غذایش را از صدقه مردم بخرد. آدم دیگری می شود، آدمی که رازهای خودش را دارد و آن را مثل کارت های هویت دوران شوروی اش جایی قایم می کند.» مهران جولایی نمونه آدم هایی است که سیاهی درون شان را می بینند و همیشه دنبال تغییر سرنوشتند که انتخاب سرنوشت همیشه هم انتخاب درستی نیست.

از خصوصیات بارز این مجموعه داستان، توصیفات دقیق و موجزی است که اگر با دقت خوانده شوند خواننده فرمان داستان را دست می گیرد و از پیچ و خم قصه ها می گذرد و از دایره لغات جدید و کمترشنیده شده نویسنده که عامدانه وارد اثرش کرده لذت می برد که این نوع نگارش امضای طلوعی است. «ماه در منزل هقعه درآمده و نشسته ام کنار آتش.» (هقعه نام منزل پنجم از منازل ماه است در بالای صورت فلکی جوزا)

هر دوران بر اساس نوع آدمش افسانه خودش را می طلبد: آن دوران نظامی، آدم ها سرو ته داشتند، خیرو شرشان پیدا بود، هنوز پرهیزکاری و نیکی، صفت بودند که «هفت پیکر» نظامی شبیه داستان های کلاسیک، پایان داشت اما حالا که دنیای مدرن، پیچیده شده است و آدم ها برای یک سوسک خرطومی سال ها سرگردان دریا و بیابان (داستان دو روز مانده به عدن) هستند، افسانه های «هفت گنبد» را می طلبد. آدم امروز بی هدف و با پایان باز دیگر افسانه اش «هفت پیکر» نظامی نمی شود، می شود «هفت‎گنبد» طلوعی.

دمشق اول صبح غبار داشت و بوی باروت می داد. سایه دمشق می تابید روی کوه ها. دمشقی که سایه بود ویران شد، هفت هزار سال شهر محو شد و شهری باقی ماند که از جای گلوله های توپ در ریفش دود به آسمان می رفت،

شهری هفده ماهه که دود انفجارها می‎ساخت توی آسمان. دمشق شهر ترس خورده ای بود اول صبح که زن هاش وقتی توی درگاه شوهرشان را سرکار می فرستادند، گریه می کردند. دمشقی که دود بود محو شد، فقط مناره ها و زخم ها باقی ماند.