آرشیو شنبه ۲۷ امرداد ۱۳۹۷، شماره ۶۸۵۵
جهان
۲۲
پاورقی

وفاداری والاتر

(67)
جیمز کومی مترجم: مسعود میرزایی بهجت عباسی

من یک بار هم آن روی سخت و تا حدودی شیطانی رئیس جمهوری بوش را در یک صبح سرد زمستانی دیدم، در حالی که شهر از بارش برف تازه سفیدپوش شده بود. در آن صبح یخی، بوش در اتاق بیضی و در کنار ساعت قدیمی و بلند، معروف به ساعت پدربزرگ روی یک صندلی راحتی نشسته بود و پشتش به شومینه بود. ظاهرا رئیس جمهوری قرار بود با بالگرد مخصوص موسوم به «مارین یک» جایی برود و مثل همیشه خبرنگاران و گزارشگران زیادی بیرون ساختمان و نزدیک باغ رز منتظر بودند تا عزیمت رئیس جمهوری را ثبت کنند.

همین که شروع کردم به صحبت درباره یک پرونده تروریستی تا رئیس جمهوری را در جریان قرار دهم، می توانستم صدای نزدیک شدن بالگرد را بشنوم. صدای بالگرد لحظه به لحظه نزدیک تر و بلندتر می شد. رئیس جمهوری با صورت خشک و جدی دستش را بالا آورد و گفت: «یک دقیقه صبر کن جیم.»

رئیس جمهوری در حالی که دستش همچنان به نشانه حرف نزدن من بالا بود، کمی روی صندلی خود چرخید و نگاهش را به سمت خیابان ساوت لاون، جایی که لشکر خبرنگاران جمع شده بودند، دوخت. من هم برگشتم و نگاه رئیس جمهوری را در تماشای فرود بالگرد تعقیب کردم و دیدم که پره های آن برف های روی زمین را بلند کرد و با ایجاد یک کولاک سفید، برف ها را به روی خبرنگاران منتظر پاشید. برخی از آنها شبیه آدم برفی شده بودند، آدم برفی های خجالت زده.

بوش بدون کوچک ترین تغییری در چهره اش، دستش را پایین آورد و رو به من گفت: «خب، ادامه بده.» بوش شاید یک رگه باریکی از بدجنسی داشت - او به وضوح از تماشای این صحنه لذت می برد - اما او می فهمید که شوخ طبعی برای کارهای پرفشار و پراسترسی که ما انجام می دادیم، ضروری است. ما می توانستیم در یک لحظه با جدیتی کشنده درباره تروریسم صحبت کنیم و لحظه ای بعد اتاق بیضی را پر از خنده کنیم. این تنها راه ادامه این کار دشوار بود. به طور عمدی کمی شادی و خنده تزریق کنیم.