آرشیو شنبه ۲۴‌شهریور ۱۳۹۷، شماره ۵۲۰۲
صفحه آخر
۲۰
سرباز ره دین

در طلب یار آمده بود...

امید مهدی نژاد

در قصر بنی مقاتل سراپرده ای بود مجلل، شمشیری بر درش آویخته و اسبی بر آخورش بسته. حسین(ع) - سلام خدا بر او - پرسید: اینها از آن کیست؟

گفتند: عبیدا... جعفی. از اعیان کوفه و دلاوران عرب.

حسین(ع)، از خویشان و هم تباران عبیدا... کسی را به طلبش روانه کرد. عبیدا... گفت: من از کوفه بیرون شدم، مبادا حسین(ع) به کوفه رسد و کشته شود و من در میان کشندگانش باشم. کوفیان از خاندان برگشته اند و به فرزند زیاد پیوسته اند. من نه به موافقت ایشان سر فرود می آورم و نه به حرب شان تیغ برمی کشم.

قاصد، سخن به حسین(ع) برد. حسین(ع)، خود برخاست و در سراپرده عبیدا... شد. عبیدا... حسین(ع) را در جای نیکو نشانید و اعزاز کرد و به خدمت ایستاد. حسین(ع) گفت: کوفیان نامه ها نوشتند و رسولان فرستادند و مرا بدین جای خواندند و اکنون می شنوم که از راه برگشته اند. ای عبیدا...، هرکه هرچه از خیر و شر کند، جزایش می بیند. من تو را به یاری می خوانم. اگر اجابت کنی در روز رستخیز نزد خدا و رسولش سرافراز خواهی بود.

عبیدا... گفت: یقین دانم هرکه تو را متابعت کند فردایی نیک دارد. اما کوفیان و شامیان بی شمارند و بر تو اند و تو را یارانی اندک است و از یاری منت چیزی نمی افزاید. اما مادیانی دارم نیکو که در پی هر جاندار که تاخته ام، مرا بدو رسانیده است و هرکه از پی ام تاخته است، گردش نیافته است، با شمشیری برنده که در عرب همتایش نیست. از من اینها بپذیر و معذورم بدار.

حسین(ع)برخاست و گفت: من در طلب یار آمده بودم، نه به طمع تیغ و مرکب. مرا به مال آن که جان دریغ می دارد، التفاتی نیست.

*طنزنویس