در طلب یار آمده بود...
در قصر بنی مقاتل سراپرده ای بود مجلل، شمشیری بر درش آویخته و اسبی بر آخورش بسته. حسین(ع) - سلام خدا بر او - پرسید: اینها از آن کیست؟
گفتند: عبیدا... جعفی. از اعیان کوفه و دلاوران عرب.
حسین(ع)، از خویشان و هم تباران عبیدا... کسی را به طلبش روانه کرد. عبیدا... گفت: من از کوفه بیرون شدم، مبادا حسین(ع) به کوفه رسد و کشته شود و من در میان کشندگانش باشم. کوفیان از خاندان برگشته اند و به فرزند زیاد پیوسته اند. من نه به موافقت ایشان سر فرود می آورم و نه به حرب شان تیغ برمی کشم.
قاصد، سخن به حسین(ع) برد. حسین(ع)، خود برخاست و در سراپرده عبیدا... شد. عبیدا... حسین(ع) را در جای نیکو نشانید و اعزاز کرد و به خدمت ایستاد. حسین(ع) گفت: کوفیان نامه ها نوشتند و رسولان فرستادند و مرا بدین جای خواندند و اکنون می شنوم که از راه برگشته اند. ای عبیدا...، هرکه هرچه از خیر و شر کند، جزایش می بیند. من تو را به یاری می خوانم. اگر اجابت کنی در روز رستخیز نزد خدا و رسولش سرافراز خواهی بود.
عبیدا... گفت: یقین دانم هرکه تو را متابعت کند فردایی نیک دارد. اما کوفیان و شامیان بی شمارند و بر تو اند و تو را یارانی اندک است و از یاری منت چیزی نمی افزاید. اما مادیانی دارم نیکو که در پی هر جاندار که تاخته ام، مرا بدو رسانیده است و هرکه از پی ام تاخته است، گردش نیافته است، با شمشیری برنده که در عرب همتایش نیست. از من اینها بپذیر و معذورم بدار.
حسین(ع)برخاست و گفت: من در طلب یار آمده بودم، نه به طمع تیغ و مرکب. مرا به مال آن که جان دریغ می دارد، التفاتی نیست.
*طنزنویس