آرشیو پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷، شماره ۴۱۹۳
پنج شنبه روز آخر نیست
۱۵
چنبره

با، بی، در

کامبیز نوروزی

پیش نوشت: دوسال پیش و در سالروز درگذشت حمید مصدق، از کامبیز نوروزی پرسیدم که چرا اکثر شعرا و نویسنده های بزرگ این سرزمین حقوق خوانده اند و ربطی به وکالت دارند.

حقوقدان اهل فرهنگ در یادداشتی، جوابی با این مضمون داد: «چون خشکی قوانین و آیین نامه ها و جهان حقوق، جواب سرگشتگی های روح آدم را نمی دهد. موسیقی و ادبیات و شعر و داستان، نجات دهنده است.» دوسال بعد از این یادداشت و در یک کانال تلگرامی و خیلی اتفاقی، داستان کوتاهی از کامبیز نوروزی را دیدم.

اتفاق عجیبی نبود. اکثر ما روزنامه نگارها می دانیم که او دست به قلم است و نثر منحصربه فرد خود را در یادداشت های مطبوعاتی دارد. اما چاپ نشدن این داستان ها و البته منتشر نشدن شان در مطبوعات عجیب بود.

همین شد که گوشه ذهنم ماند تا رسیدم به «پنجشنبه روز آخر نیست» و یاد داستان ها افتادم. داستان هایی که تا امروز در مطبوعات منتشر نشده و کامبیز نوروزی بعد از شنیدن ایده این صفحه با انتشار آنها در این صفحه موافقت کرد. داستانک اول را با هم می خوانیم:

- اوکیست؟

- کی؟

- او… هم او که دارد می رود. که در آن موهای بلند و پیراهن زردش باد افتاده و نگاه به بالا دارد.

- او را می گویی در آن سو؟… او خیال من است.

- خیال تو؟ خیال تو در چشم های من چه می کند؟

- هرکه به این صحرا بیاید، خیال من می شود خیال او… این خاصیت صحراست.

- کدام صحرا؟ در این شهر سنگی بی در و پیکر، دریغ از یک وجب خاک آرام.

- صحراست. هم الان در صحرایی. وقتی صحرا در خودت باشد، هرکجاباشی در صحرایی.

- هنوز دارد می رود. می روم دنبالش. باید بروم.

- آره. دارد می رود. برو. نمی توانی نروی. خودش می بردت.

- چرا خودت نمی روی ؟ خیال تو هم هست.

- من هم دارم می روم. نمی توانم نروم. خودش می بردم.

- ولی دنبال خیال من نیا. دنبال خیال خودت برو.

- دنبال خیال خودم می روم.

- نمی شود خیال من خیال تو هم باشد!

-گریزی نداری… بی من، بدون خیال خودت نمی توانی دنبال او، دنبال آن خیال بروی…

-می شود تنهایم بگذاری؟

-اگرتنهایت بگذارم که دیگر رفتنی در کارت نخواهد بود.

-تو همینجا بمان. خواهم گفت چه شد.

- می آیم. من از تو به تو خواهم گفت که چه شد.

-قول می دهم بگویم به چه رسیدم.

-رسیدن نیست. حواست باشد… حکایت، فقط حکایت رفتن است.

-برویم؟

-برویم…